قصه ی عشق (قسمت اول)
شنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۱، ۱۰:۰۶ ب.ظ
گفته بودند باید بروی...
*******
ملتمسانه نگاه کرده بود
بغض کرده بود
چشمانش نم برداشته بود
لب هایش لرزیده بود...
او،
نیامده عاشق شده بود!
*******
نگاهش کرده بودند
ابرو در هم کشیده بودند
پشت چشم نازک کرده بودند
...
باید می آمد؛ برایش رقم خورده بود، آسمان خواسته بود!
*******
عاشقی بلد بود!
سر به زیر انداخته بود که بگوید چشم ...
و نگفته بود!!
نتوانسته بود،
ولی ...
_________
ادامه دارد...
- ۹۱/۱۱/۰۷