حس اسفندگان
شنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۲، ۰۷:۳۰ ب.ظ
اسفند را ...
نه من می شناسم
و نه تو
و نه حتی خودش!!
و نه حتی خودش!!
یک روز اسفندی نوشته بودم
"این روزها کلون در
سازش از همه ناکوکتر است
"این روزها کلون در
سازش از همه ناکوکتر است
و چشمهای خانه چشمهای زنی است که ...
دیگر فقط نام تو را نجوا می کند
و صدایت را که بشنود
سال و ماه و فال برایش نو میشود
بر میخیزد
و غزل را می خواند!"
دیگر فقط نام تو را نجوا می کند
و صدایت را که بشنود
سال و ماه و فال برایش نو میشود
بر میخیزد
و غزل را می خواند!"
و در چهره اسفند نیز
همین پیداست هنوز!
درست!
این روزها اما
من
بیشتر می اندیشم
به سالی که گذشت
به راههایی که شناختم
و رفتم
به گام هایی که برداشتم
و گاه بازگشتم
و به نورهایی که فروریخت!!
به آنچه که باید و ندیدم
که نباید و ...
به دل هایی که شکستم
و نام هایی که به قلبم نزول کردند
و تپیدند!
این روزها بیشتر
در فکر آنانم که دوستشان دارم
به سالی که گذشت
به راههایی که شناختم
و رفتم
به گام هایی که برداشتم
و گاه بازگشتم
و به نورهایی که فروریخت!!
به آنچه که باید و ندیدم
که نباید و ...
به دل هایی که شکستم
و نام هایی که به قلبم نزول کردند
و تپیدند!
این روزها بیشتر
در فکر آنانم که دوستشان دارم
آنان که سالی دگر بودند
و آنان که می خواهم باشند
برایم
کنارم
درونم!
و آنان که می خواهم باشند
برایم
کنارم
درونم!
این روزها بیشتر در نگاه من است
نانی که در دستان من است
و دستان دیگری ...
و تصویر آنانی که بودن را خواستند
نانی که در دستان من است
و دستان دیگری ...
و تصویر آنانی که بودن را خواستند
و نتوانستند
و تن هایی که به رسم آیین کهن
و تن هایی که به رسم آیین کهن
سپید خواند
و سرخ رقصد
و سبز ... !
و سرخ رقصد
و سبز ... !
ببین! ...
آخرش
دوباره غم شد!
و نشد!!
آخرش
دوباره غم شد!
و نشد!!
- ۹۲/۱۲/۱۰