... و من می نویسم!

یک روز باید از همیشه جدا شویم و جاودانه شویم در آنانی که با اذهانشان عشق می آفرینند ...

یک روز باید از همیشه جدا شویم و جاودانه شویم در آنانی که با اذهانشان عشق می آفرینند ...

... و من می نویسم!

در روزهایی که دیگر
نه ما سر بلند می‌کنیم و نه عشق
باید نوشت!

_____________________________
اگر علاقه مند خواندن مطالب رمزدارهستید
با پیام خصوصی ایمیل بگذارید تقدیم میکنم


_____________________________
راستی اگر از دیگری می‌نویسید
لطفا با منبع!
حتی از این حقیر (;

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۲۴ فروردين ۹۳ , ۱۶:۵۹
    جاده
بایگانی
آخرین نظرات

1. امروز تولد بلاگه و مبارکش باشه :)

2. خیلی دوست داشتم دقیقا تو همین روز و به این مناسبت برنامه های که در نظر داشتم انجام بشه اما خیلی چیزا دست به دست هم داد که ...

3. خلاصه فقط می‌تونم به این مناسبت ادامه‌ی خاطره رو که گذاشته بودم یه ویرایشی روشون انجام بدم و حتی اونم نشد اما فعلا برای ابراز خوشحالی از زادروز ایشون به اشتراک میگذاریم :دی 

4. این بخش‌ها در ادامه‌ی 3 قسمت گذشته اومدن می تونید در موضوع یه کم خاطره بخش‌های قبلی رو ببینید. :)

5. بفرمایید ادامه مطلب :دی

- اینجا؟!

 مفتخر از گره گشایی ابداع گرایانه‌ی خویش، بادی به غبغب انداخته، با غروری وصف ناپذیر در دفاع از پیشنهادیه‌اش گفت "اوهوم!"

اما ذهن نم کشیده‌ی پسا ارشد ما همچنان به کشفی رونمایی شده توسط خود ایشان، قفل شده بود. به خویش که بازآمدم گویا چنان چشمان گرد شده‌ی نمی‌دانم شاد یا متعجبم را به او دوخته بودم و با لبان نیم‌باز و لبخندی نیم‌جان از پس پرده، جشم‌انتظار بار یافتن از این مغز خسته و بی رمق بود خیره‌ی ایشان شده بودم که به چشمان آن بینوا به شکرانه‌ی آن همه جان فشانی، عشقی رخ دادن گرفته است!

نیم‌گره‌ای بر میان ابروان انداخته و صحنه را با حرکت سری حق به جانب و معتمد به نفس فرمودم : "پس ...! خودتان؟!"

نیشخند گنگ اما معنادار راننده با کامیون که احتمالاً پیش از این قلمرو امارت ایشان می‌نموده است به همراهی آن دوست عزیز، حماقتم به سخره درآورده، نطق نمودند "پیش دوستان" و اشاره به انتهای ماشین! دنده ای عوض کرد و گفت "بیا بالا دیگه!" دوباره نگاهی و تازه احوال اتفاق در من فهمیدن گرفت! راستش تنها امری که به عمر چند دهه‌ایمان و حتی از پس اذهان اجدادمان نیز گذر نکرده بود شاگرد شوفر شدن این بنده‌ی ناچیز بود!

سنواتی بود که در تفتیش علم، به اصفهان رو شده بودیم و زمستان‌های سردی بود. دوری راه بسیاری را بر آن می‌داشت که نه تنها بر این کرسی که در راهروهای وسیع اتوبوس نشسته تنها پاپوش‌های مردن را در تصویر داشته‌باشند! این پلان خاطره را که هرگز جای آنان نبودمی به شانس نیک گرفته نگاه پر از لبخند رضایتم را از اعماق زمین به سوی آن فرشته‌نمای کریه‌الصورت و جمیل‌البصیرت بالای پله‌ها که گویی در آسمانِ زمینِ آن لحظه‌ام بود، روانه کردم.

پس از نشنیدن و اما با عمق جان حس کردن الفاظ رکیک آن مسافران خون سرد و آرام برای آن همه تأخیر مکان‌یابی ابتدایی این بی مقدار مضاف بر زمان جاسازی بارهایی که یکی پس از دیگری بر جای پای این مقام والا سوار شد، بالاخره به تخت نشاندندمی. نمی دانستم که تاج وزارت بر سر نهادن همان و زیر بار سنگین نگاه‌های منتقدان مسافر استهزاء کننده همان! پادشاه از یک سو و رعایای پشت کابین و کمی بالاتر از ما نشسته‌اش از دیگرسوی این حقیر را می‌پاییدند! ربعی از ساعت به درازا کشید تا قدم مبارک، جایگاه خویش در میان زاد سفر پیش پا بیافت و پیش هولی که تن و روحم را فرا گرفتندی بود آرامیدن گرفت.

نگاهم از کنج‌ترین زاویه‌ی چشم، دیوار کوتاه جایگاه خویشتن پیموده، در مسند بالاتر از خویش چند رعیت کنجکاو در تصویر را از نظر گذرانیده، دریافتم که حول شهر ششم هفتم عشقند و کمی دموکراسی در هوا توان دمید! :دی 

  

ادامه دارد ...

 

  • شبنم اطهری بروجنی

نظرات  (۱)

وااااای حالا فهمیدم تولدش کی بوده و من نبودم پیشش :(
یه بار دیگه گره گشایی ابداع گرایانت از دنیای سخت افزار مبارک:*
پاسخ:
مرسی ولی خیلی تو فکریا! (; استثنائا در این نوشته گره گشایی ابداع گرایانه ‌ی خویش به اون آقا مهربونه بر میگرده (; :سوووووووووووووووت (;
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">