... و من می نویسم!

یک روز باید از همیشه جدا شویم و جاودانه شویم در آنانی که با اذهانشان عشق می آفرینند ...

یک روز باید از همیشه جدا شویم و جاودانه شویم در آنانی که با اذهانشان عشق می آفرینند ...

... و من می نویسم!

در روزهایی که دیگر
نه ما سر بلند می‌کنیم و نه عشق
باید نوشت!

_____________________________
اگر علاقه مند خواندن مطالب رمزدارهستید
با پیام خصوصی ایمیل بگذارید تقدیم میکنم


_____________________________
راستی اگر از دیگری می‌نویسید
لطفا با منبع!
حتی از این حقیر (;

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۲۴ فروردين ۹۳ , ۱۶:۵۹
    جاده
بایگانی
آخرین نظرات

۱۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۱ ثبت شده است

سکوت که می شود،

کنار دلم می نشینم

سر بر شانه اش می گذارم

و می گویم

ذهنت را به من بده

باران دل هوای تو را دارد ...

در بودن تو مرا تردیدی نیست

وقتی که روی نرمی ثانیه ها می خوابم

چشمانم را می بندم

و هیچ نشانی نیست

جز تو!

جوانیم را در دست گرفته ام
و جار می زنم
ااااااااااااااااااااااااااااااااییییییییی دنیا
من پر از قدرتم!

با اینکه می دانم،

یک روز همین جوانی را بر سرم می کوبند!

 

 

بلند بلند جادوی چشمانم را بر روحش ریختم

و او زمینی شد!!

و شاید گناه از عشق بود!

 

... خیره به چشمانم نگریست

برق چشمانش چشمم را زد

سرخی گونه هایش دلم را برد

لبخند زد

لبخند زدم

در گوشش اذان دادند

و من

برایش دعا کردم :

خداوندا گریبان گیر دستان زمین اش مکن

آیینه قلبش را زلال نگاه دار
باران انسانیت بر تنش ببار

چشمانش را به تباهی نیالای

زبانش را به بدی مگشای

گامهایش را جز به درگاه خود مکشان

دستان کوچکش را جز به دامان خویش میاویز

روحش را با زیبایی زمینیان در هم مپیچ

حرفم تمام نشده بود

هنوز می گفتم اگر...

به خودم که آمدم چشمانش خیس خیس بود

قصر آرزوهایش فرو ریخته بود

حالا فهمیده بود چه می گویم

و چه حیف

که دیگر راه بازگشتی نبود

...

_________

ادامه دارد...

 

روزی که آمدیم
سپردند به آیه آیه چشمانمان
که نزول کند به آبی آسمان
و دستی بکشد بر سر باران
چه شد که ...؟!

اما
سوگند می خورم
تو که آمدی
آیینه شد آفتاب، به ماهتاب چهره ات
_______________________________
میلاد پیامبر اکرم (ص) خجسته باد.

...
چشم گشود
به زمین
یه زمان
به دنبال تکه ای از آسمان فرستاده بودندندش
گفته بودند باید تاوان عاشقی بدهد!
برای وصال بجنگد
بیابان نشین شود
فراق را بچشد
غرق عشق شود
و اسیر گرداب ها نه!
...


_________

ادامه دارد...

 

گفته بودند باید بروی...

*******

ملتمسانه نگاه کرده بود

بغض کرده بود

چشمانش نم برداشته بود

لب هایش لرزیده بود...

او،

نیامده عاشق شده بود!

*******

نگاهش کرده بودند

ابرو در هم کشیده بودند

پشت چشم نازک کرده بودند

...

باید می آمد؛ برایش رقم خورده بود، آسمان خواسته بود!

*******

عاشقی بلد بود!

سر به زیر انداخته بود که بگوید چشم ...

و نگفته بود!!

نتوانسته بود،

ولی ...

_________

ادامه دارد...

سلام!

دستانم کوچکند اما ...

می خواهم قلم را به خدمت تو بگیرم

زیر سایه ی قانونی که نه زور می شناسد و نه زر...

حریم عشق.

_________

ادامه دارد...

...

راستی پدر،

دیگر بزرگ شده ام

ببین ...

باد می وزد

و من

مثل یک مرد بالای سر سایه ام ایستاده ام!

 


من بودن خویش را به اندیشه نرسیدن نیالایم

بودنم را به رفتن بیارایم!