... و من می نویسم!

یک روز باید از همیشه جدا شویم و جاودانه شویم در آنانی که با اذهانشان عشق می آفرینند ...

یک روز باید از همیشه جدا شویم و جاودانه شویم در آنانی که با اذهانشان عشق می آفرینند ...

... و من می نویسم!

در روزهایی که دیگر
نه ما سر بلند می‌کنیم و نه عشق
باید نوشت!

_____________________________
اگر علاقه مند خواندن مطالب رمزدارهستید
با پیام خصوصی ایمیل بگذارید تقدیم میکنم


_____________________________
راستی اگر از دیگری می‌نویسید
لطفا با منبع!
حتی از این حقیر (;

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۲۴ فروردين ۹۳ , ۱۶:۵۹
    جاده
بایگانی
آخرین نظرات

۱۵ مطلب در تیر ۱۳۹۲ ثبت شده است

این روزها

هی می نشینم ،با خودم دو دو تا چهار تا می کنم که ...

...

آخر با چشم هم که همیشه نباید دیییید!

 ...

نچ!

حقیقتا  خیانت است بخشیدن بعضی به اصطلاح آآآآآآآآآآآآآآآدم ها!

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

...

پی نامه : و باز ...!!!

این داستان ادامه دارد ...

و من،

عجیییییییییییییب روزی را در انتظارم

که دیگر پرده ای نماند که ندریده باشند

و حقیقت ظهور کند ...

 

روزی

تنها گناه من

احساس ناب تو بود!

 

 

ای کسی که در من پا نهاده ای

و من

هرگز تو را ندیده ام

بنمای رخ!

...

کاش وقتی ببینمت

بنشینیم و با هم

چای بنوشیم

...

...

اگر بزرگ بشوم

یک روز عده ای خواهند نوشت

یحتمل او در این برهه

به معرفت خداوندگار رسیده است!!

و من ...

رنج می کشم!

  

ببین هر چنذ این نوشته ادبی نیست

ولی خدایی بی انصافیه از این مردای غیور والیبالمون هیچی نگم

آآآآآففففرین!

عاااااااااااااااااااااااااالی بود عاااااااااااااااااااااالی.......


_____________________

آخ که چی می شد اگه این بازی رو از اول داشتیم!! (ینی در واقع خودمونو از اول باور داشتیم)

خداجون  حالا همه اینا به کنار در گوشی می گم : "چرا ما نباید بازی دوم با ایتالیا رو می بردیم؟!!!!!!"

می توان نوشت:

به کدام سوی دنیایت روکنیم

جایی که حتی آسمان

هر روز

رنگ ها عوض می کند!

ولی

پی نوشت می شود:

هنوووز مردمانی

وجودی را می پرستند

که به چشم بیاید!!

بر  من ببخش

که حکیم تویی،

نه من!

...

باشد،

به حرف هایم بخند

اما

من این خلسه ی کودکانه را

به تیزی نزدیک ترین شعله های لذت

نمی فروشم...

 

هی می نویسم و هی خط می زنم که "نشد!"
...
حالا تمام کاغذ من رنگ دیگری ست
اما دلم ..
 



... حالا وقتشه!


 

هییییسسسسسسسس!

 دارد تمام می شود،

بیا بودنمان را قضا کنیم...

 

...

و  همیشه حرف هایی هست

که نباید فریاد زد ...

باید کوتاه نوشت!

همین!!