... و من می نویسم!

یک روز باید از همیشه جدا شویم و جاودانه شویم در آنانی که با اذهانشان عشق می آفرینند ...

یک روز باید از همیشه جدا شویم و جاودانه شویم در آنانی که با اذهانشان عشق می آفرینند ...

... و من می نویسم!

در روزهایی که دیگر
نه ما سر بلند می‌کنیم و نه عشق
باید نوشت!

_____________________________
اگر علاقه مند خواندن مطالب رمزدارهستید
با پیام خصوصی ایمیل بگذارید تقدیم میکنم


_____________________________
راستی اگر از دیگری می‌نویسید
لطفا با منبع!
حتی از این حقیر (;

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۲۴ فروردين ۹۳ , ۱۶:۵۹
    جاده
بایگانی
آخرین نظرات

۱۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

تا کی ورق ورق کنم این سررسید را ؟

چون کودکی رسیدن سال جدید را ...

با دست زیر چانه تو را آه می کشم

چون غنچه ای که آخر اسفند عید را ...

 ...

برخیز و خاک را بنشان بر عزای باد

کافی ست هر چقدر که رقصانده بید را

 

علیرضا بدیع

سلام بچه ها ببخشید که این عید نتونستم برنامه هایی که واسه سال تحویل تدارک دیده بودم انجام بدم. تا 1 هفته بلاگ نخواهم بود. نوروزتان هم پیروز:)

 


پ:

خوب خیلیها میان و میخونن و میرن! خیلیم میان و ... تقریبا تمام پستا رو می خونن، دونه به دونه؛ اما نمی دونم چرا هیچ نظری نمیذارن! اولش تصمیم گرفتم بی خیال شم و گفتم چه کاریه واسه کسایی که واقعا میخوان میل می کنم که یکی نیاد "بگه به نسبت کسایی که نظر می ذارن بازدیدت زیادی بالا نیست؟!!"

بعدش ولی آبجی سپید امر کردن که آ!! ینی چی؟!! باید بذاری همونجا میایم می خونیم!! و ...

خلاصه که در واقع این وقفه نبود اما خب یه چیزی بود که این بود دیگه :دی

ادامه میدیم نظراتونم بنویسین خوشحال میشیم چشمک

پستای مخصوص مخصوص عید که پرید اما پستای عید رو با اینکه دیگه لطف خودشونو ندارن با همون تاریخایی که پیشنویس شدن اما پست نشدن میذارم.

و بعد یکی یکی اون پستایی که برای بلاگ نوشتم و نذاشتم رو هم میذارم تا به روال عادی برگردیم :دی

 

سال که آخر شود

تپش قلب من

ته مانده ی یک چای خوش آب و رنگ

که سرد شده است!

 

 

مثل باران آخر سال شده

شعرهایی که برای تو نگفته ام

یک دفعه

آسمان می‌شود،

دفتری که ورق‌هایش خالی از تو اند

یک دفعه

ابری که به سرم زده است

یادش می افتد

که نرقصیده

و موزون قلم می‌زند،

تو را

میان سینه ام.

 

آمده است که بیفروزد

که اخگرپاره ای بشود

چشم ببندد

زبانه کشد

و بیفتد به جان مسیرش

سیاووش اما ...

به سلامت!

ایرانیان

بلاگردان آتش

که به فرمان ایزد پاک است.

چهارشنبه سوری مبارک :)

   1393/12/26


پی نوشت:

برای اونایی که قبلا با ما نبودن ارجاع بدم به پستای زیر اونم بخونن اگه دوس داشتن :

از بان آتش  ،   شب آتش   و   xشنبه سوری

 

دوباره پایان سال و یاد جا ماندن ماهی های به دریا نرسیده. کتاب‌هایی که هوالمعشوق جلدش را خودمان نوشتیم و به پایان نرساندیم. نهالی که کاشتیم و کمی که قد کشید و پا گرفت، پرت حواسمان شدیم و وشاخ و برگ آتش نان‌مان شد. گاهی هم دست در حلقه ی دوستی بردیم، آیه ی مهر بخوانیم که هوای آسمان ابری شد؛ زانو زدیم و جای گل، غم چیدیم. یک بار اما، به خودمان آمدیم و برای کسی گریستیم!

و چه لایق در اشک تو بودنند آن‌ها که شراب طهورایند. فرقی نمی کند، سنگ باشی یا که خاک، می شویندت، یکی را چهره و دیگری را رایحه؛ کسانی که باید می نوشیدیشان ...

 

یعنی صدای خوردن باران

به سقف اتاقچه‌ی زیر شیروانی

بهار را می‌گویم

وقتی که دست‌های سپیدت 

در دست سایه هاست

وقتی که آسمان، نگران دوباره هاست.

چقدددر گم شده بودم!

من از هوای مه آلود قعر یک جنگل

کنار چشمه رسیدم

من از میان کبوترهای ناکجا آباد

من از خیال نسیم

عبور کردم و دیدم

که انعکاس خودم در پیاله ی یک برگ

چقددر شعر سپید است!

چه وحشیانه دریدند

چه عاجزانه خزیدم

چه زخم ها، چه دردها

چه نعره ها که کشیدم

چه خوااابها که ندیدم!

 

ولی به خاطر یک عشق ...

ولی بالاخره یک روز ...

ولی به چهره ی یک صبح

ولی به قله رسیدم.

 

چقددددر گم شده بودم!

 

آدمی ست دیگر ...

 

تو سر عشق بپوشی

به پای دار آمده باشی

و سنگسارت کنند ...

 

تهمت بزرگی ست

وقتی به پای آئینت نشسته باشی،

آئین آدمیت!

نبودنت آزارم نمی دهد

قانون آدم ها ...

بالای سرت نباشند

آبادت می کنند

سند می ستانند

و در تو زندگی می کنند؛

زمین کم آمده است!

خداوندا

باورم نمی شود

این ها، همانهایی باشند

که صدایشان را از شکم مادر می شنیدم!

چقدر با لبخند، با مهربانی

با صداقت، با همدلی

چقدر کنار هم،

زیباترند!