... و من می نویسم!

یک روز باید از همیشه جدا شویم و جاودانه شویم در آنانی که با اذهانشان عشق می آفرینند ...

یک روز باید از همیشه جدا شویم و جاودانه شویم در آنانی که با اذهانشان عشق می آفرینند ...

... و من می نویسم!

در روزهایی که دیگر
نه ما سر بلند می‌کنیم و نه عشق
باید نوشت!

_____________________________
اگر علاقه مند خواندن مطالب رمزدارهستید
با پیام خصوصی ایمیل بگذارید تقدیم میکنم


_____________________________
راستی اگر از دیگری می‌نویسید
لطفا با منبع!
حتی از این حقیر (;

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۲۴ فروردين ۹۳ , ۱۶:۵۹
    جاده
بایگانی
آخرین نظرات

۱۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۳ ثبت شده است

گاهی آنقدر درگیر انتخاب کلماتم که فراموش می‌کنم نوع سکوت را هم می‌شود تشخیص داد...

می‌شود فهمید در سکوت تو یک عااالمه الفاظ محافظه کارانه هست یا لبخندی که دارد ... دارد من را می خورد! (کلمه ش نمیاد!!) 

می‌شود آرام قدم زد و فکر کرد یا نشست تمام حرف‌های مرا کنار گذاشت و به دست‌های تو لبخند زد.

من خیلی چیزها رو نمی دونم
اصلا چرا من نباید غذای بزرگترا رو بخورم ولی خودم دیدم که اونام روزی چند لیوان شیر می خورن!

شاید ساده باشه ولی دوست داشتم بدونی آبجی جونم که چقد خوشحالم که خواهرمی و روز تولدت خیلی برام مهمه :-*

این نامه قرار بود به روش قدیمی پست بشه اما متاسفانه به دلایلی نشد که بشه!:|

در پی تو ام

و میان این مردم گام بر می دارم

نمی دانم چه صیغه ایست

دلم که تنگ تر می شود

سخت تر از میانشان می گذرم.

 

دیدارت

لبخندت

و چشمانت

موزون ترین هارمونی هستی...

 

(تهران -10/2/93-به ابجی کوچیکه :-* )


تازه یکی از پیامکهامم نیومده! که به شرح زیر بود :

 

ساعت 2:39 بامداد - خیابان های خالی اصفهان (پاک پاک از مردم!)

 

داستان این غزل‌های بی چهره می‌خواهد به کجا ختم شود؟! ...

 

سپییید بودم

و روح نبود

و این

و آن

...

و آسمان  آنگونه در رگانم دوید

که تعبیری شدم از دریا

از سبزی چهره آب

و همین مردم

شوری ام را تف کردند درون خودم!

 

وقتی برای  فرار از تو

به چهره خودت چنگ می زنم

و به سر و سینه خودت مشت ...

و باز در آغوش خودت به سکون می آیم

و اشک ...

 

 

شانه بزن

مرا

میان گیسویت

بباف و آذین کن

شمیم خاک تنم را

پیاله کن

کنار نیلوفر

و طعم شهد گلی را

به مست باده

به من

به روی شانه بزن.

 

به دامان پله های وجودت رسیدم

و چین خوردم

به پای سکوت تو چنگ زدم

و به یمن دست های تو تا خدا آمدم

هرگز

فانوس نداشته ام که برنجم از شب

تو همان خودی ...

 

 

قرارمان

بهار امسال

هر روز باران

سر کوچه های بن بست

امروز

تو هم بیا ...