تصمیمم را گرفتهام
خراب کنم
پلهای پشت سر دستهای ناشناخته را
... گرفتهامش
نکند باز گردی!
- ۰ نظر
- ۲۶ آبان ۹۴ ، ۰۱:۱۳
تصمیمم را گرفتهام
خراب کنم
پلهای پشت سر دستهای ناشناخته را
... گرفتهامش
نکند باز گردی!
باشد کوچ میکنم
از چادر سبک مغزان تهیدست
که شامشان را با سردرد میخورند
به خوابگاه بادهای سرکش شهر
که همیشه
میزنند
میکوبند و
میرقصند ...
به شرط آنکه
برایشان آینه بیاورم
سوغات ...
پای زندگیم
زخم زیاد داشت اما
درد نداشت
روی زخمهایت مرهمش کردم ...
دیگرهیچ کم ندارد !
پ.ن :
الکی مثلا یکی شکست عشقی خورده ... ;) :دی
رهایم نمی کند
آشوب یک عمر سفر نت به نت
که گاه و بی کاه
زبانه می کشد
از لب پرچین یک زخم عمیق
و پر می گیرد
به سوی حوض کوچک خانه ی تو
سمت پیله ای
که دیگر
هرگز نمی پذیردش!
در من همیشه شکرک می زند
حکایت یک باغچه آئینه و
یک آسمان زنبور
که کندویشان را
به قدر باورشان
بارور می کنند.
بهار که میشود
صبح ها فروردینم،
یک عااالمه اردیبهشت به بلوغ نرسیده
که دیشب را با باران
نمک زده است
و تمام بعد از ظهر را
خواب آخر خرداد دیده!
دروازه را ببند
لشکر سیاهان نقش میگیرند
گوسفندانمان
سم اسبهیئتان گرگ صفت را
دستان مادر هرگز ندیدهشان، گمان میبرند
و بی قرار، شیهه میکشند!
دورمان زدند
قلعه به انتها رسیدهاست
اما
تو دروازه را ببند...
از این جا
جهان شکل دیگری ست
پشت پنجره
آخرین واگن
جایی که تو ایستاده ای!
تمام شد
دیگر دنیایم را هم بگیرند
تو را پس نمی دهم :)