حالا که دنیا عوض شده است،
- ۲۳ نظر
- ۰۱ آذر ۹۱ ، ۰۹:۴۱
تموم شد!
سپیدم اومد و رفت ...
7 سال به هفت روز؟!
انصافه؟!
این بار بیشتر از قبل دلم براش تنگ میشه
سلام عزیز دلم!
چقدر تو رو یادم رفته بود که!!!!!
چقدرتر دلم برات تنگ شده بود که وای من!
چقدر تر تر تر تر که دوستت دارم کههههههههه!!
یادگار روزای اوج خیالم دوباره سلام!
ان شالله مینویسم اما با رمز :دی
خوووووبببببببببببببب
جونم براتون بگه کههههههه
مهسا اومدهههه!! بعععععله بالاخره مخاطب خاص بلاگ مو دوباره بعد حدود یک سال از نزدیک میبینمش و چه قدددددددددددددددر خوشحالم از این که بازم حضورا میبینمش و کلی میشینیم و حرف می زنیم و میگیم و میخندیم ........ واییی خدا جاتون خالی خوهد بود جای کی دقیقا>؟! ;) :))))
هیچی دیگه خواستم نشونه بذارم یادم نره این اتفاق خوبو که براش خاطره ای ثبت کنم بعدا توی دفتر خاطراتم
راستش این روزا خیلی روزای خوبیه
خدایااااااا شکرت
پ.ن: ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... :|
من اینجا زیاد خاطره نمی نویسم! و البته الان خیلی وقته که کلا زیاد چیزی نمی نویسم اما مگه میشه اینقد ذوق چیزیو بکنم و اینجا ننویسم؟! :دی
نیایش کوچولوی ما تو سن 6 سالگی عینکی شد!
راستش خودمم نمی دونستم با دیدنش خوشحال باشم یا ناراحت! از یه طرف اونقدر عینک بنفش گردش بهش میومد و گوگولی شده بود که دلم میخواست بخورمش این جوجه فنچ خوشمزه رو از یه طرفم یاد اولین باری افتادم که عینک زدم! راستش خیلی خوشحال نبودم آخه قبلا رویای جامعه بهم القا کرده بود که عینک زدن خیلیم چیز خوبی نیست ....
ادامه دارد...