- ۴ نظر
- ۲۷ بهمن ۹۲ ، ۱۰:۵۹
به بودنت شک میبرم
وقتی که هستی و میان آن همه تاب نمیآورم!
***
تا کنار تو بنشینم تنها یک عمر فاصله است
و من تازه رسیدهام به جایی که نمیدانم کجاست؛
فقط می دانم
از حلقه تو پا برون نهاده ام که اینگونه اثر میپذیرم،
که اینگونه به نیستی خویش نزدیک میشوم!
***
دیگر یکی نمیشویم؟!!
پی نوشت:
مثل یک طفل تازه به به زبان آمده لجاجت می کنم
تو به دل مگیر (;
امروز یه اتفاقی برای یکی از دوستام افتاد که منو واداشت این یادداشت رو بنویسم ...
من نقش مقابل هههههر کسی را خوب بازی کردم اما
می ترسم از آنکه مقابل تو بایستم
کسی که نه نزدیک می شود و نه دور!
و تو میمانی که نقشش را بلد است یا دارد به قولی ابتکار می زند!!
سلام
من از طرىق لپ تاپ به بىان دسترسى ندارم
عزر خواهى از عدم به روز کردن بلاگ
دوست دارم یک روز بنویسم
...
کلاغ قصه من
این بار
به خانه رسید و ...
دیگر نرفت!