میهمان ناخوانده ی این بیابانم
زلف از گلوی خویش گشوده
به ایمان تو پناه آورده ام
از رختم
زر نمی تابد
شب تاب شدم،
تا تو به خانه ام آمدی...
اکنون،
من آمده ام
سر زده!
- ۳ نظر
- ۱۶ دی ۹۳ ، ۰۹:۲۹
میهمان ناخوانده ی این بیابانم
زلف از گلوی خویش گشوده
به ایمان تو پناه آورده ام
از رختم
زر نمی تابد
شب تاب شدم،
تا تو به خانه ام آمدی...
اکنون،
من آمده ام
سر زده!
و حالا
این در
وا شده است
به سوی کلماتی که آمادهی رسیدناند.
وقتی تنها چند کلمه کوتاه
آهنگی که به نظر اصصلا زیبا نیست
و حتی زشت است، گاهی
پرمیزند در تو
چنننند بااار ...
تنها احساس بودن کسی آااااان طرف دنیا.
و چه نشخوار عاجزانه ایست
تزلزل مجهولانه التهاب یک آتش ...
ابهام یک الهام!
گاهی آنقدر درگیر انتخاب کلماتم که فراموش میکنم نوع سکوت را هم میشود تشخیص داد...
میشود فهمید در سکوت تو یک عااالمه الفاظ محافظه کارانه هست یا لبخندی که دارد ... دارد من را می خورد! (کلمه ش نمیاد!!)
میشود آرام قدم زد و فکر کرد یا نشست تمام حرفهای مرا کنار گذاشت و به دستهای تو لبخند زد.
عینکم ...
یعنی که میتوانم گاهی
برش دارم
و دنیایت را از دریچه قلبم ببینم
و از جهان
جز کلیتی نبینم ...
گاهی که جزئیات،
دچار شبیخون انسان شده اند!
فقط گاهی؛
هر وقت که دل خودم بخواهد!!(;
و تو
دلت می خواهد خوشبختی هایت را
در گوش همان کوچه هایی جار بزنی
که همیشه برای ناله هایت گوش بوده اند
روزهایی، حتی
برای اشکهایت چشم
برای بی قراری هایت شانه،
و به پای سووز یک روح خسته هزار هزار دل بوده اند
بی منت! ;)