- ۰ نظر
- ۲۱ مهر ۹۶ ، ۲۰:۵۱
# دیشب...
چادرم رو خیلی دوست داشتم
باید کشید
دو شاخ عقل را از سر ...
کمکم
دهان وجودت را فرا گرفته است،
عفونت!
بگو دست بردارد
از نرمی موهای من ...
چه فایده؟
وقتی که بیدارم و
گیسوانم بیوهی هر شب این طوفان!
ترجیح میدهم
پرندهای باشی و من ...
برایت
شعر بسرایم
تو آواز بخوانی
و من
کنارت
بال به بال
چوب بیاورم
و خانهای بسازیم
برای زیستن ...
نه برای کار
نه برای پول
نه برای جاه
نه برای جایگاه
نه برای مرگ ...
نه برای گریستن!
پ.ن : ببخشید نباید بگم بیشتر باید به عهدهی خواننده باشه ولی ...
تو اکثر پستا یه طرف کاااملا خالی صفحه اتفاقی نیست (;
لبریز موجم
ساحلی آرام می خواهم
تنها و ساده
هر که پیدایم کند
مال خودش!
مثل باران آخر سال شده
شعرهایی که برای تو نگفته ام
یک دفعه
آسمان میشود،
دفتری که ورقهایش خالی از تو اند
یک دفعه
ابری که به سرم زده است
یادش می افتد
که نرقصیده
و موزون قلم میزند،
تو را
میان سینه ام.
آدمی ست دیگر ...
تو سر عشق بپوشی
به پای دار آمده باشی
و سنگسارت کنند ...
تهمت بزرگی ست
وقتی به پای آئینت نشسته باشی،
آئین آدمیت!