قصه عشق (قسمت سوم)
پنجشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۱، ۱۲:۲۴ ب.ظ
... خیره به چشمانم نگریست
برق چشمانش چشمم را زد
سرخی گونه هایش دلم را برد
لبخند زد
لبخند زدم
در گوشش اذان دادند
و من
برایش دعا کردم :
خداوندا گریبان گیر دستان زمین اش مکن
آیینه قلبش را زلال نگاه دار
باران انسانیت بر تنش ببار
چشمانش را به تباهی نیالای
زبانش را به بدی مگشای
گامهایش را جز به درگاه خود مکشان
دستان کوچکش را جز به دامان خویش میاویز
روحش را با زیبایی زمینیان در هم مپیچ
حرفم تمام نشده بود
هنوز می گفتم اگر...
به خودم که آمدم چشمانش خیس خیس بود
قصر آرزوهایش فرو ریخته بود
حالا فهمیده بود چه می گویم
و چه حیف
که دیگر راه بازگشتی نبود
...
_________
ادامه دارد...
- ۹۱/۱۱/۱۲