فنگ شویی
صبحدمی، باران اگر باریده باشد، نمیشود صبر کرد تا آسمان روشن شود ...
نباید خوابید. باید پردهها را کشید اگر تیرگی به درون راه دارد و شمع باید روشن کرد هر کجا امروز چراغی نیست، حتی! به دیدگانم اعتمادی نیست اما دست به کمربند، شاید بهتر میشود شنید ...
حالا خوب معلوم است، یک چیزهایی هست که باید عوض شوند، برخی مفاهیم و موجودات و انتزاعات نیز باید جایشان عوض شود و میان یک سری نا آدمها و حتی آدمها باید عایق گذاشت تا ... بارها و یونها راه خویش را بیابند و دوباره به قانون جذب ایمان بیاورند و ...(چه میگویم دوباره کلامی مرا به روزهایی برد که بسیار دوستشان میداشتم ... راستی دوستشان میداشتم؟! دوستشان میداشتم و کابوس روزهایم شدهاند؟!! ) بازگردیم به اصل سخن ...
خودم هم باید از میان برخیزم، شاید و نخنمایی دست بگیرم بیندازم به روح این آیینهها و پلهها تا در آنها عود دمیدن بگیرد. راستی تو هم باید بیایی درها و پنجرههای بسته را تعمیر کنی، رنگ و رویشان با من؛ پای زمین را هم وسط بیاور، این بار! تا سلامش کنیم، سفر کنیم در آن، گردش بچرخیم، بیشتر بدانیم، خورشید شویم و شعلهور شویم تا خانه بر گرمای آتش بنشیند و لطف سپید ببارد بر سر زندگی...
و برف و بارانی اگر باریده باشد، نمیشود صبر کرد تا آسمان روشن شود، تازه اگر شبهای قبل از عید هم باشد که ... ;)
خودم هم باید از میان برخیزم...
چقدر خوب بود. مرسی.