عیدیهای شما ;)
خب از شعر اسفند آقای امین پور که بگذریم و آهنگ سال نو از محسن چاوشی و آرزوهای اول سال خودم واسه شماها ...
نوبت به عیدیهای جالبتر و بزرگتر میرسه دیدی کادو بزرگا رو اخرتر باز میکنن؟ :دی
اول همه این عکس هفت سین سال تحویله مونه
حالا برو ادامه مطلب تا ببینی ناقابله ولی ایشالله به دلتون بشینه :)
(تقدیمیه بهار خودم)
یه خاطره ساده از بهار چند سال پیشمه آخیییییییی چقد بچه بودمااااا!! :دی
چشماموکه باز کردم نگاهی به ساعت مچیم انداختم و به زور ساعتو خوندم 4صب... 4صب؟!! داشتم از تعجب شاخ در میاوردم! هیچ وقت حتی شبایی که به زور خودمو 10 و 11 می خوابوندم به این زودی پا نمیشدم! یه بار دیگه با دقت بیشتر نگا کردم ..."آره انگار 4 صبه! ولی من دیشب 2 خوابیدم که!" داشتم فک می کردم حالا تا صب بشه، هوااز تاریکی دربیاد و حس زندگی دوباره و...چیکار کنم که روزمو با سرحالی شرو کنم و دپ نشمو حال بقیه رو نگیرمو...خلاصه تا صب دووم بیارم؟!
یه کم تو مخیله م گشتم دیدم اون موقع صب حوصله هیچ کاریو ندارم به خصوص که تعطیلات قبل نوروزه!:-D یه کم رو تختم غلت(؟)خوردم و...توهمین فکر بودم که یهو نور آبی و لحظهای موبایلم خورد تو چشمم! ای ول به این مزاحم همیشگی!!!(من که نمی فهمم ولی بابا گاهی سرشو تکون میده آهی میکشه ومیگه اگه این موبایلا نبودن بچه های امروزم زندگی می کردن!:-D خب این ینی مزاحمه دیگه نیست؟!) با خودم گفتم:"ای ول! رادیو گوش میکنم بلکه گیج شم و...یادمه دیشب هندزفری رو که از توی گوشم درآوردم همین نزدیکیا گذاشتم، "بذا ببینم..." یه کم زیر تختمو رو کردم و زیرپتو پروبال زدم و... "آهان!اینجاس!..."پیداش کردم!" خلاصه هندزفری رو گذاشتم تو گوشم و اونقد این کانال اون کانال کردم تا رادیو جوانو صاف صاف گرفتم!! با یه برنامه مثل همیشه دوست داشتنی (-:
45دقیقه ای گذشت وحتی لحظهای پلکام سنگین نشد! دیگه اون برنامههه هم تموم شده بود! حالادیگه دوس داشتم موبایلو پرت کنم یه طرفی!(بی خوابی رو اصلا دوست ندارم) که یهو مجری برنامه بعدی شرو کرد به مناجات باخدا! منم خوشم اومدو ...رفته بودم تو حس و بغض کرده بودم که ..."اذان صبح به افق..."!! داشتم از خوشحالی پر در می آوردم(خیلی دوس دارم موقع اذان بیدار باشم و صدای موذنو بشنوم!) با خودم گفتم"امروز خدا خودش منو بیدار کرد و این خیلی اتفاق نیکیه!..."خدا یه جوری بیدارم کرده بود که واسه همه چی وقت داشتم اگه یادم بود! ولی...حیف!
خلاصه با یه حس و حال خاصی نماز اونروزو خوندم ورفتم که بالاخره بخوابم! ولی بازم...! حدود نیم ساعت 45 دقیقه ای خوابم نبرد چشمام داشت از نگا کردن به تاریکی خسته میشد وآروم آروم خواب می رفتم ... که یهو باصدای قیل و قال گنجیشکا توی حیاط از اون حالت نیمه خوابم پریدم! (ای خدا اینا چرتم به ما نمی بینن!) دیگه می خواستم به زمین وزمان ناسزا بگم!...پاشدم پنجره روباز کنم و هر چی از دهنم در میاد به گنجیشکا بگم … توی اون گرگ ومیش خوشگل مظلومیت چشمای یه یاکریم (همون کووکوو ی خودمون!) که دیشبو پشت پنجره گذرونده بود میخکوبم کرد! یه قدم عقب رفتم نکنه ازم بترسه و فرار کنه (من پرنده ها رو خیلی دوس دارم حتی اگه ناخواسته اذیتشون کنم ناراحت میشم!) ولی اون بعد از حدود 10ثانیه زل زدن تو چشمام پرید و رفت!:-( دوباره صدای گنجیشکا رو شنیدم! یادم افتاد واسه چی از جام بلند شده بودم...
همین که پنجره رو باز کردم نسیم بهاری تمام تنمو نوازش کرد خنکای خاصش وجودمو تسخیر کرد…چشمامو بستم و با کمال آرامش نفسی از اعماق وجودم کشیدم و... تازه یادم افتاد امروز آخرین روز سال 1387ه و لبخندی از روی رضایت و خوشحالی رو لبام نشست: من با تمام وجود بهارو لمس کردم! بدون اینکه بقیه بگن که اومده!
به خودم که اومدم سپیده زده بود نگاهی توی حیاط انداختم اولین جوونه درخت سیب سر باز کرده بود و آفتاب سربرگاشو قلقلک میداد، سبزی سر اولین جوونه ی گل محمدی پیدا شده بود... بانگاهم باسکوتم بالبخندم فریاد زدم که...
" بهارم خوش اومدی........................................!"
گفتم شاید جالب باشه که بدونین یه روزایی کوچیکترین چیزا رو می نوشتم و چه قد ساده!! :دی
راستی یکی از عیدیهاتونم به دلیل استقبال زیاد حذف شد!! ;)