سفرنامه! (قسمت چهارم: کرسی قدرت - بخش سوم: شاگرد به اصطلاح شوفر!)
خیال بستن کمربند از سر بیرون رانده تا بازماندهی آبروی خویش را پاسدار باشیم!و لیک پیشنهادهای بی شرمانهی جو همچنان بر مغزمان هجوم میبُرد (آدم مستند ندیده و مغز سوخته!). از آن به چشم پیادگان بالا و به چشم سوارها پایین، پنجرههای دور و برم آنقدر بزرگ بود و دید را وسعت بخشیده بود که مناظر آن طبیعت بکر را با جادوگری LCDهای امروزی به مذاکره نشانده بود!محو تماشا بودیم که نوای دلنشین جوادنامی ما را به خویش برآورد که من دیو سیه روی پلیدم و لالای لای لالالای لاااای لالای لای لالالای لااای!!! (اینم منم که دارم می رم به داعض بپیوندم) لحظهای با خود پنداشتم که جناب شاه از این شعر پر محتوای با مضمون منظوری دارند و با در میگویند که در بشنود و با ما به صحبت بنشیند...
از دیدهها و شنیدههایم یادم آمد که به حسب وظیفه و برای ادای دین به صاحب منصبانم باید چنان قوای سخنرانی خویش به رقص آورده بر سرسرای مخ گونههای شاه و رعایاش رژه روم تا جوجههای خواب از سر، هوس پروازشان گیرد. لب به همکلاکی گشودم که
- میبخشید تا پلس راه چقدر مانده؟
- الاناس که برسیم! چطور؟! کاریشون داری؟!!
- برایش پشت چشمی نازک کردم که بفهمانمش بسیار شوخی بیمزهای بود و اصلا هم خنده نرفت.
و باز در لاک سکوت خود فرو رفتم و آرامش و حرکت خطوط جاده خمارم کرده بود که ناگاه خز خز یک مار نیممتری بالایمان پراند! خیر، مار نبود! ایشان شخص شخیص اعلی حضرت بودند که در گوش بنده رازی میفرمودند! و من که در خواب ناخوش چیزی نفهمیده بودمی و فقط خواب و بیدار حدس زدم باید شیرجهای سریع به پایین ماشین بزنم و ایشان قصد خروج کردهاند!
نیمخیز شدم تا پایین بپرم که صندلی همچون فنری جمع شده مانتوم را بلعید!!! آن سبیل کلفت لعنتی هم کنار گوش بنده هرّ و هرّ خنده نمودنش گرفته بود! رودر روی ایشان و نگاه چپی و پرت کردن حواسی برای بیرون کشیدن مانتو و گرفتن افسار اتفاق به دست! بالاخره ممکن شد و دوباره بار سفر به دوش و دست بر کمر بیرون شدم. دم خداحافظی غریب راننده رمزی گفت و پا به فرار گذاشت! با خود اندیشیدم که چه بود و دقیقهای بگذشت تا به یاد معنا افتادم که "اگر پلیس آمد بگو خواهرمی!!!" اگر آن همه بار به همراه نداشتم با فهم این نکتهی ظریف من نیز پا به فرار گذاشته بودم و اما حیف ...! ناگاه از همان راههای اصفهان به خاطر آوردم که میشود به راه بزنم و پلیس راه را قدم زنان به دست عبور دهم و این صد بار به تا آن دروغ چندش آور که اگر روزی برادری میداشتم و بر او به شوخی چنان میبستم هرگز مرا رخت بخشش نمیپوشید!
به دل راه زدم و هر که مرا میدید با آن همه بار استرحامم مینمود و لبخند تلخی میزد که بینوا بار میبرد!! و از این دست آدمها. شانس یارم بود که پیش از به یاری رسیدن گروهی از داشآکلنماهای قدیمپوش تیارهی حامل ترمزش را کنار پایم زد و بالایم کشید که اگر نه پیدا نبود پس از آن پای این خاطرات به چه و کجا باز میشد!! نفسم جا آمده اما ماشین حرکتی نکرده بود! گردش نگاه من و واااااااااای چهرهی درهم راننده!!! گویابر ایشان باور رفته بود که خواهری بر روی صندلی شاگرد دارد!!!! با آن قیافهی عبوس و سطح بالای صدایی گفت "دیگه هییییییییچ وقت این کارو تکرار نکن!!" ترس بر من چیره شده فقط زبان باز کردم : "چشم!" و دوباره به سینمای طبیعت رفتم!!
... ادامه دارد
- ۹۴/۰۹/۰۱