- ۰ نظر
- ۳۰ خرداد ۹۲ ، ۱۳:۳۲
دوباره سبز می شویم
و پیام صلح می بریم برای جهانیان
دوباره نگاهمان به صبح دل خوش می کند
به صبحی که ستون شده است روی خونابه های عشق ...
کسی نمی داند خون چیست که مرز می سازد
که دهان شکست را می بندد
که در رگ هایمان جاری می شود
و استخوان هایمان را
کنار هم نگاه می دارد
تا به سپیدی نامی که در میان دل هایمان می تپد
امید بیاوریم!!
برای انسان ماندن تو
این منم که شهید شده است
که نیستم
اما خواهم ماند،
در جهانی که نه تو هستی و نه من!
اینکه ناشیانه هایم را می نویسم،
از همان روزی که پیچک را به پای خاک بستم
و برای پرنگشودن، جاذبه را بهانه کردم ...
نشستهام و فاتحه می خوانم،
برای دنیایی که معجزه را کار دل میدانست؛
دیگراز من مخواه که منطق، پیشهی زندگیم باشد.
بیا،
عوض شده است!
دیگر خودم نیز نمیشناسمش ...
خودم را می گویم!
بیا نظر بده!!
...
خود را به اتهام حماقت
تا چوب دار کشاندم
حالا ببین
دارم تمام دروغ های جهان را
بو می کشم ...
باور نمی کنم،
این ها صداقت توست!!
تا حریم وجود نشناسی،
خود کنارعشق ننشینی
و در ورای پرده ها
ذات نور نشوی
نمی دانی
"پای کدامین چرخ می لنگد
که تنهاییت از فکر پر است!"
حالا بیایید هی فلسفه ببافید که آسمان شهر ما رنگ دیگری ست ...
به شب رسیده ام
که چرخ میزنم
و چشمک ستاره را
لطیف لمس می کنم
و بوسه می زنم به روی ماه!
کلاغ قصه ام ولی
در انتظار صبح دیگری
کنار شب نشسته است
...
به کودکی
سلام می کنم
و دوست می شویم
درون حوض کوچکی
برای دستهایمان
ترانه می شویم
و خیس می شویم
و خندهمان ...
نگاه می کنم
به سنگ ساعت میان پارک
و می روم!
پشت چراغ سرخ
میمانم
و نیمی از گلهای مریم را
من می فروشم
با خنده یک گل هدیه می گیرم
خواب از کنار سبزه میدزدم
با آسمان پیوند میگیرم
و پرواز
...
دوباره بچه می شوم
راه می افتم میان کوچهها
چشمهایم را به روی گذشته می بندم
به روی تمام آیندهای که نداشتهام
سنگفرشهای پارک را لی لی میکنم
و روی راه راه جداول کنار خیابان
به پرواز گنجشکی
بچهگانه حسادت می کنم
...