... و من می نویسم!

یک روز باید از همیشه جدا شویم و جاودانه شویم در آنانی که با اذهانشان عشق می آفرینند ...

یک روز باید از همیشه جدا شویم و جاودانه شویم در آنانی که با اذهانشان عشق می آفرینند ...

... و من می نویسم!

در روزهایی که دیگر
نه ما سر بلند می‌کنیم و نه عشق
باید نوشت!

_____________________________
اگر علاقه مند خواندن مطالب رمزدارهستید
با پیام خصوصی ایمیل بگذارید تقدیم میکنم


_____________________________
راستی اگر از دیگری می‌نویسید
لطفا با منبع!
حتی از این حقیر (;

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۲۴ فروردين ۹۳ , ۱۶:۵۹
    جاده
بایگانی
آخرین نظرات

۴۴ مطلب با موضوع «روزگارنامه» ثبت شده است

...

سخن کوتاه کنم ما نمی‌دانیم، می‌ترسیم نمی‌دانم شاید حتی فراموش کرده‌ایم چگونه به دیگری بگوییم برایمان مهم است ...

و میلاد بهانه خوبیست برای اقرار دوست داشتن...

ما به خودمان هم دروغ می گوییم! ما منتظر روز میلاد نیستیم، منتظر دوست داشتنیم! انتظار الحان والفاظی را می‌کشیم که در این روز به ظاهر مهم به ما می فهمانند کسانی هستند که ما را دوست دارند و به یادمان اند واین کافیست؛

برای ما زمینیان همین کافیست

...


بخشی از یک نوشته کوتاه بی چهره



قبول ...
نمی شود همیشه از خوبی‌ها نوشت
اما
این آخرین راه است!

امروز یه اتفاقی برای یکی از دوستام افتاد که منو واداشت این یادداشت رو بنویسم ...


من نقش مقابل هههههر کسی را خوب بازی کردم اما

می ترسم از آنکه مقابل تو بایستم

کسی که نه نزدیک می شود و نه دور!

و تو میمانی که نقشش را بلد است یا دارد به قولی ابتکار می زند!!


در جهان سوم بودنمان امیدهایی هست که می دانم اگر بالاتر رویم و اصلا جهانی در کار نباشد به فضاحت کشیده می شود!
ما زاده این جهان نیستیم...
این ماهیت ماست که جهان سوم را زاده است!

اگه دیدی یه نفر هست که تو شادیات به قدر تو شاده اونوقت بدون که تنها نیستی!!
تنهایی واقعی تو شادیایی معلوم می شه که هیچ نفعی واسه کسی به جز تو نداره ...
خیلیا هستن که تو غمها کنارت باشن اما شادی تو کمتر کسی می تونه مثل خودت واقعا بخنده و زندگی کنه!!

ترسانم از دادگاهی که یک سوی آن "دل" باشد!

آن طرف هر چه که می خواهد، باشد!!


عینکم ...

یعنی که میتوانم گاهی

برش دارم

و دنیایت را از دریچه قلبم ببینم

و از جهان

جز کلیتی نبینم ...

گاهی که جزئیات،

دچار شبیخون انسان شده اند!

 

فقط گاهی؛

هر وقت که دل خودم بخواهد!!(;

 

و تو

دلت می خواهد خوشبختی هایت را

در گوش همان کوچه هایی جار بزنی

که همیشه برای ناله هایت گوش بوده اند

روزهایی، حتی

برای اشکهایت چشم

برای بی قراری هایت شانه،

و به پای سووز یک روح خسته هزار هزار دل بوده اند

بی منت! ;)

 

همه در آینه می نگرند
یکی به سیب دو نیم ش
یکی به نیمه دیگر سیبش!

 

دیرگاهیست دارم آمار دلخوشی‌ها را می‌گیرم

و امروز

دیگر نمی‌خواهم از دست بدهم،

لحظه ای را که دلی از چشمی فرو می‌ریزد...

هرچند

برای تو حرف تازه‌ای نیست!

 

شده تا به حال

که نوشته ی خیس ت را مچاله کنی، دور بیندازی

بعد یک روز که حالت خوب باشد و اتاقت را جمع و جورکنی،

گلوی جارویت را بگیرد و بگوید مرا بخوان!

تو هم بخوانی و لبخند بزنی، بگذاری لای کتابچه خاطراتت صاف شود؟