... و من می نویسم!

یک روز باید از همیشه جدا شویم و جاودانه شویم در آنانی که با اذهانشان عشق می آفرینند ...

یک روز باید از همیشه جدا شویم و جاودانه شویم در آنانی که با اذهانشان عشق می آفرینند ...

... و من می نویسم!

در روزهایی که دیگر
نه ما سر بلند می‌کنیم و نه عشق
باید نوشت!

_____________________________
اگر علاقه مند خواندن مطالب رمزدارهستید
با پیام خصوصی ایمیل بگذارید تقدیم میکنم


_____________________________
راستی اگر از دیگری می‌نویسید
لطفا با منبع!
حتی از این حقیر (;

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۲۴ فروردين ۹۳ , ۱۶:۵۹
    جاده
بایگانی
آخرین نظرات

سفرنامه! (قسمت دوم : نورالله!)

جمعه, ۷ آذر ۱۳۹۳، ۰۱:۵۱ ب.ظ

رانندگان این شهر از آن دسته رانندگانی هستند که آدمی به آن می‌اندیشد که بعید است با سخنرانان قدر دولتی و غیر دولتی نسبتی نداشته باشند! از آن هنگام که آن یاروی ... "استغفرالله!" قدوم مبارک را از روی سیم اعصابمان بر داشت گوشمان از افاضات راننده‌ی تاکسی بقدر لحظه‌ای در امان نبود! گوییا پای از روی فک ایشان نیز برداشته بود!! خلاصه به محضی که سردر گنبد نشان ترمینال نمایان شد مرا دو بال از این سوی خیابان قرض آمده و حتی به قدر گردشی و رسیدن به آن‌طرف خیابانی صبر نیامد!

زان رو که مکان پرواز و نوع ابوتیاره‌گان مذکور را  اصطلاحا "یاد نداشتم" مسیری را تصادفی و با همان قدر احتمالاتی که از نگاه‌های خیره خیره‌ی "نورالله" (استاد آمار نه چندان هیکلی و رعنا اما با هیبتی که این روزها داشتن یک عدد شکم با اصل و نسب، قدری نگاه نافذ و صدایی سه رگه می‌تواند نقش به سزایی در انتساب آن از سوی دیگری داشته باشد (به غیبت نرسه صلوات!)) به یاد داشتم برگزیده به راه افتادم. یکی از آن آقاها که از هیبت نام‌برده تنها شکمش را داشت کمی آنطرف‌تر از ماشین ایستاده غرق صحبت بود و از زیر چشمش مرا می پایید ...

-نگاه کج‌ش را با سوالم و البته نمه‌ای اخم راست کردم : "ماشین بروجنه؟!"

-"بله (لبخند)"

-"همم، ممنون (اخم)"

...

سر کج کرده دو پله‌ی آن مینی بوس جدیدالنسل را که از طرفی شبیه ون بود و از طرفی نه! با سر به زیری تمام ب الا رفته بدون آنکه در چشم حتی یکی از مسافرین نگاه کنم جلو می‌رفتم تا روی اولین صندلی خالی بنشینم که شروع نشده به پایان رسیدم و به اصطلاح پای بوفه یک صندلی خالی نمایان شد، کنار 4 عدد ارازل اوباش که نه ؛ اما  از آن‌ها که در دنیای خویش زندگی می‌کنند و برایشان پشیزی اهمیت ندارد در جمعی هستند و حتی تن صدایشان همچون وقت‌هاییست که در جنگل رها شده‌اند!

بالفور بازگشته و از پله‌ها پایین نیامده چشم در چشم آن شکم‌دار نخست شده و طلبکارانه:

-"این که جا نداره! (اخم)"

-"نداره؟!"

-یکی اون آآآاخر که ..."

- "واسا راننده بیاد جاتو درست کنه ..."

تازه فهمیدم ایشان راننده‌ی این ماشین نبوده و حالا کمی به نقش با ارزش مفتش  خویش شباهت بیشتری دارند :دی

-"فکر نکنم بشه!"

-"پس باید 3 ساعتی صبر کنی!"

-  :-O:O:O:O:O:O:O:O:O:O:O:O:O:O:O:O: (اینم من م!)

تمام سلول‌های خسته‌ی بدنم التماس شده در چهره‌ام آماده‌ی ظهور و بخت‌آزمایی!

در فکر ساختن جملات محرک وجدان راننده بودم که ... از نهایت عجب با نفس خویش به کلام آمدم : "یا خدا!، نورالله؟!!!! اینجا؟!!!!!!!"

نزنیدا!! ولی

...ادامه دارد

  • شبنم اطهری بروجنی

نظرات  (۱)

عالی بود خیلی. 
بی صبرانه منتظرم ببینم نورالله تهش خود نورالله بود؟!یا مصادیق ایشان در در آن سفر پر پیچ و خم;)
شبنم اینکه حسای مشترک همه ادما رو استفاده میکنی تو نوشته هات خیلی خوبه. مثلا یه نمونه سادش همین که اصولا ادم بدون نگاه به چشم مسافرا تا ته اتوبوس رو میره:دی من خیلی خوشم میاد از این ویژگی متنات:دی اینو گفتم که نی فیدبک نمیدین:))
پاسخ:

آففففرین ببیییین فیدبکو عااالی اومدی همینه اصن شماها بگین ما از این نوشته ها بیشتر می‌خوایم منم از اینا بیشتر میذارم :دی

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">