سفرنامه! (قسمت چهارم: کرسی قدرت - بخش دوم: دموکراسی)
آزادی گفتم و داستان آن شیخ کبود و درد کشیدهای یاد آمدم که دمی پیش از پرواز به دار فانی، اندر احوالات مرگ خویش مریدان را ندا در داد که ... مریدان در دَم، کمربندهای ایمنی خویش ببستند و از حجم حقیقت سر به افق گذاشتندی! اینک خر بیاور و زان میان آن همه وسیله و این اتول نسبتاً غریب باقالی بیاور و پس بار بفرما! جوری نیم خیز شده و سر بالا نگه داشته به جاده خیر شده بودم، انگار خرد بچهای برای نخست بار شرم اجابت مزاج را به سبک فرنگی به جان خریده!!
در پی آن میانبند معهود زیرِ مکعبی به ابعاد دست و پای باز و تمام قدِّ بستهام را رو کردم. دستانم زیر نشیمنگاه صندلی چنان در پی چیزی میگشت که انگار از سوی ناسا پروژهای بس خطیر به اینجانب محول شده و تازه در حین انجام آن بایستی 6 دانگ حواسم به جاده نیز جمع میبوده! از این دست جوها زیاد مرا گرفته بود! البته این یکی به خیال خام آن شاگرد حقیر نامحسوس نمودن پروژهی محوله بود غافل از آنکه وقتی نیافتم چشم از جاده برگرفته، زیرچشمی راننده بیدارتر از مردم را نگریستم که چنان چروک به پیشانی انداخته و در عجب از خلقت خداوند مرا میپایید که ذوب شده به گلی سرشته نشده میمانستم! آرام و همچنان نامحسوس دست از زیر صندلی در آورده زاویهی کمر را با زمین زیاد و زیادتر نمودم و نرم نرمک بر روی صندلی راست شدم بی آنکه کسی شک به دلش راه دهد (;
در آن سالها که تازه به مقام فضلا و حکمای دارالعلم در آمده بوده در پی دانش شده بودیم، برای جمع کثیری از اطرافیان غمزههای غریبی توانستیم آمد که چه و چه و چه (; اما گروههایی از کسان نیز بودند که هرگونه حرکت موزون و ناموزون از سوی اینجانبان که به مذاق ایشان خوش در نمیآمد، روزهای پرمخاطرهای را تا قرنها مژده میداد، حال چه به راه خشکی و چه دریا! از سران آن جمله بودند همین جماعت خوش قلب که به جای خود ید طولایی در به لب رسانیدن "جان الدانشجویین!" داشتند اما انگار به چشمه رسیدیم و آب خشکیدن گرفت!
و چنین بود که مر مرا تنها شادمانی از آنجا نشستنم همین سراب قدرت بود و آن نیز به این دست بر باد شد.
ادامه دارد ...
- ۹۴/۰۹/۰۱