نمی شود انگار!
نمی شود که اسم تو بیاید
و من سکوت خویش را نشکنم
انگار عطشم می نشیند ...
چه فرقی می کند در خلوت یا به چشم عام
روزه ات را که بشکنی
کفاره اش واجب است
چه با قطره ای آب
چه با یک داستان اشک.
- ۱ نظر
- ۳۰ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۱۸
نمی شود انگار!
نمی شود که اسم تو بیاید
و من سکوت خویش را نشکنم
انگار عطشم می نشیند ...
چه فرقی می کند در خلوت یا به چشم عام
روزه ات را که بشکنی
کفاره اش واجب است
چه با قطره ای آب
چه با یک داستان اشک.
دارند کم می شوند
یکی یک
از مجموع هفت آسمان و یک ستاره مان
آنچه تو را از من
و آنچه مرا از تو می گرفت
سپیده می زند
و حالا نوبت توست
بیا دوباره برقص
دوباره آغازم کن ...
شب گذشته است
سرو قامتش خمیده، لیک هست
رودها جوان شدند
خاک و آب تا گلو
_مرز راشکسته اند_
غرق آغوش یکدگر شدند
قطعه چوب بازمانده بر درخت
تاب می خورد
سیب گرد آن
سیم آخر است
"یا کریم"، روبروی آن نشسته است
...
و من به خطّ ِ چشم تو مؤمن شدم
خدا را
باران بیاید
و پاک کند آنچه تویی!
دروازه را ببند
لشکر سیاهان نقش میگیرند
گوسفندانمان
سم اسبهیئتان گرگ صفت را
دستان مادر هرگز ندیدهشان، گمان میبرند
و بی قرار، شیهه میکشند!
دورمان زدند
قلعه به انتها رسیدهاست
اما
تو دروازه را ببند...
فروردین من
ضریح پاک تو چشمان آن دلی ست
که طبیعت را
به انتظار ماه تو
گره میزند
به افسانهها.
حال من
بی تو تحویل نمیشود
نامی بگوی که به حرمتش
قلبهایمان
زخم نشوند
چشم نخورند.