میگویند
در پیلهات که بنشینی
باکرهای
نه چشمی دیدهای که بلغزد
نه دلی که ببندد ...
و ببندی
و بلغزی!
- ۲ نظر
- ۲۰ آذر ۹۳ ، ۱۰:۰۳
میگویند
در پیلهات که بنشینی
باکرهای
نه چشمی دیدهای که بلغزد
نه دلی که ببندد ...
و ببندی
و بلغزی!
دیشب به خواب آینه آمدی
افسانهام شده بودی
و من
افسون پاک نوپریان هفت رنگ ...
با آن ظاهری که درماندگی سیر ،که چه عرض کنم، سفر از من ساخته بود و کوله و ساکی که احوال مرا به شرکت در مسابقهی قویترین مردان مانند کرده بود اصصصصصلا آمادهی مواجهه با ایشان و البته نگاههای خطرناک ایشان نبودم! کمی بر محور خویش گردیده و زاویه دیدم را با هرگونه تماس چشمی با ایشان غیر همسو نمودم که ازخاطرم گذشت : "آن یک عدد صندلی هم به ایشان میرسد اگر ...!" :((
در من میان این دو تن جنگی به پا بود که صدای آن آقای از دایه مهربان!تر مرا به خویش بازگردانید :
2014-11-29
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است ...
اکسیر من نه این که مرا شعر تازه نیست
....من از تو می نویسم و این کیمیا کم است ....
خون هر آن غزل که نگفتهام به پای توست....
آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟!
رانندگان این شهر از آن دسته رانندگانی هستند که آدمی به آن میاندیشد که بعید است با سخنرانان قدر دولتی و غیر دولتی نسبتی نداشته باشند! از آن هنگام که آن یاروی ... "استغفرالله!" قدوم مبارک را از روی سیم اعصابمان بر داشت گوشمان از افاضات رانندهی تاکسی بقدر لحظهای در امان نبود! گوییا پای از روی فک ایشان نیز برداشته بود!! خلاصه به محضی که سردر گنبد نشان ترمینال نمایان شد مرا دو بال از این سوی خیابان قرض آمده و حتی به قدر گردشی و رسیدن به آنطرف خیابانی صبر نیامد!
خب بسم الله
شهرکرد! شهری که از بچگی آرزو داشتم خود به آن دیار پرفروغ راه یابم و از نزدیک پیگیر این نام نامی باشم که تنها قومی که ندارد، کرد است!! (روزی هم جستجویی در نت شد و کمی دربارهی وجه تسمیه نام آن روشنتر گشتیم اما ... حکایت، حکایت شنیدن است و ندیدن! صد البته با سپاس از ویکی عزیز! (; )
بعد مدتها یادم اومد ننوشتمش جایی!!
قسمت شماها بوده دیگه لابد 5 شنبه می ذارم خوبه؟ (;
فعلا شب همگی خوش (: