... و من می نویسم!

یک روز باید از همیشه جدا شویم و جاودانه شویم در آنانی که با اذهانشان عشق می آفرینند ...

یک روز باید از همیشه جدا شویم و جاودانه شویم در آنانی که با اذهانشان عشق می آفرینند ...

... و من می نویسم!

در روزهایی که دیگر
نه ما سر بلند می‌کنیم و نه عشق
باید نوشت!

_____________________________
اگر علاقه مند خواندن مطالب رمزدارهستید
با پیام خصوصی ایمیل بگذارید تقدیم میکنم


_____________________________
راستی اگر از دیگری می‌نویسید
لطفا با منبع!
حتی از این حقیر (;

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۲۴ فروردين ۹۳ , ۱۶:۵۹
    جاده
بایگانی
آخرین نظرات

 

گفته بودند باید بروی...

*******

ملتمسانه نگاه کرده بود

بغض کرده بود

چشمانش نم برداشته بود

لب هایش لرزیده بود...

او،

نیامده عاشق شده بود!

*******

نگاهش کرده بودند

ابرو در هم کشیده بودند

پشت چشم نازک کرده بودند

...

باید می آمد؛ برایش رقم خورده بود، آسمان خواسته بود!

*******

عاشقی بلد بود!

سر به زیر انداخته بود که بگوید چشم ...

و نگفته بود!!

نتوانسته بود،

ولی ...

_________

ادامه دارد...

سلام!

دستانم کوچکند اما ...

می خواهم قلم را به خدمت تو بگیرم

زیر سایه ی قانونی که نه زور می شناسد و نه زر...

حریم عشق.

_________

ادامه دارد...

...

راستی پدر،

دیگر بزرگ شده ام

ببین ...

باد می وزد

و من

مثل یک مرد بالای سر سایه ام ایستاده ام!

 


من بودن خویش را به اندیشه نرسیدن نیالایم

بودنم را به رفتن بیارایم!

 

 

دارم از خواب می آیم

...

راستی

اینجا قرار است از عشق بنویسم

اما...

بین خودمان باشد

حالا

چشم من از رنگ آفتاب می ترسد!

 


صدای امثال من :  (آنچه از دوست رسید و شدیدا نیکو بود! (; )

  

متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.
توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد
با این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.

 

 

 

...

چونان احساسی دخترانه

زیبا ،

و تجربه اش حقیقتا دشوار!


بر آنم تا بدانم

آسمان تو چه رنگی است؟

که آب می شوی

 گریه می کنی

   و تا آخرین لحظه لبخندت گم نمی شود!


 


آدم این همه برفی؟!!!


 

شاید بهتر باشد اگر

قبل از آنکه آدم ها با خیل عظیمشان

تنهایی دنیایم را

بر شانه های بی نهایت سردشان

به رخ جسمم  بکشند،

من

در سوگ خود ننشینم!

 

یلدا یعنی حتی بلندترین شب های عمر را می توان جشن گرفت!

 

با این حرف هایی که چند وقتی است سر زبان همه ماست و امشب در بلندترین شب سال ترسی کوچک در دل خیلی ها انداخته است، امشب کسی دلش به خداحافظی رضایت نمی داد! مادربزرگ که گفت بر دیوار خاطره امشب را بنویسیم فهمیدم ...

یادگار بماند برای نسلی که شاید بعد از ما از ما گذر کنند! 

************************************

این روزها، فکرهای زیادی گرد سر خیلی هامان می چرخد!

.

.

.

امسال شاید آخرین یلدایی باشه که ...!

یک لحظه به خودم می آیم و  قاه قاه می خندم که "نه! آخه حسش نیست!!"و باز بلندتر می خندم!

************************************

دیشب چشمانم را که بستم ...

که اگر شایعات همه آن چیزی نباشد که قرار است ...

اگر  این حرفا غلط باشد...

اصلا شاید باید فردا دوباره مثل همیشه از خواب بیدار شویم، بر سر میز صبحانه گرد هم بنشینیم و چای شیرین بنوشیم اگر ...

اما ...

فردا هیچ کس حتی یادش هم نخواهد بود که ممکن بود امروز نباشد!

و باز فردا دل های ما، دوباره همان می شوند که بود!!

قصه آدم ها ادامه دارد! ...


و این است رمز آنکه آمدند و گفتند و هشدارمان دادند و رفتند

و ما باز درگیر آنیم که زیر ماشه تفنگی فرصت بخواهیم!!!

--------------------------------------------------------

کسی چه میداند

شاید پایان زندگی ما به انتشار هم نرسد! (به قول دوستی):دی