غوغای این آبهای همیشه خروشان را
- ۰ نظر
- ۲۲ اسفند ۹۱ ، ۲۱:۴۷
نمی شناسمت،
فقط
هر روز که اینجا می آیم ...
دیگر عادت کرده ام
به دیدن رد پای تازه گریخته ای که
هنگام رفتنم ...
رد پایت پشت پنجره جا می ماند، هر روز که می آیم و می روم!!
حالا از چند صد قدمی، صدای قلب مرا می شود شنید!
...
تنها می توانم دور بمانم و نگاهت کنم،
همین!
"...
شاید وقت آن رسیده باشد که بهانه ای کنید و یکدگر را به دست خدایی بسپارید که هرگز باورش نکردید!
..."
سکوت که می شود،
کنار دلم می نشینم
سر بر شانه اش می گذارم
و می گویم
ذهنت را به من بده
باران دل هوای تو را دارد ...
در بودن تو مرا تردیدی نیست
وقتی که روی نرمی ثانیه ها می خوابم
چشمانم را می بندم
و هیچ نشانی نیست
جز تو!
جوانیم را در دست گرفته ام
و جار می زنم
ااااااااااااااااااااااااااااااااییییییییی دنیا
من پر از قدرتم!
با اینکه می دانم،
یک روز همین جوانی را بر سرم می کوبند!
بلند بلند جادوی چشمانم را بر روحش ریختم
و او زمینی شد!!
و شاید گناه از عشق بود!
... خیره به چشمانم نگریست
برق چشمانش چشمم را زد
سرخی گونه هایش دلم را برد
لبخند زد
لبخند زدم
در گوشش اذان دادند
و من
برایش دعا کردم :
خداوندا گریبان گیر دستان زمین اش مکن
آیینه قلبش را زلال نگاه دار
باران انسانیت بر تنش ببار
چشمانش را به تباهی نیالای
زبانش را به بدی مگشای
گامهایش را جز به درگاه خود مکشان
دستان کوچکش را جز به دامان خویش میاویز
روحش را با زیبایی زمینیان در هم مپیچ
حرفم تمام نشده بود
هنوز می گفتم اگر...
به خودم که آمدم چشمانش خیس خیس بود
قصر آرزوهایش فرو ریخته بود
حالا فهمیده بود چه می گویم
و چه حیف
که دیگر راه بازگشتی نبود
...
_________
ادامه دارد...
...
چشم گشود
به زمین
یه زمان
به دنبال تکه ای از آسمان فرستاده بودندندش
گفته بودند باید تاوان عاشقی بدهد!
برای وصال بجنگد
بیابان نشین شود
فراق را بچشد
غرق عشق شود
و اسیر گرداب ها نه!
...
_________
ادامه دارد...