در نقشه جهان دست بردهاند
مدینهی فاضله از فرهنگ جغرافیای زمین ربوده شده است
...
گاه صاعقه های حقیر است!
- ۰ نظر
- ۳۰ خرداد ۹۳ ، ۱۶:۲۸
در نقشه جهان دست بردهاند
مدینهی فاضله از فرهنگ جغرافیای زمین ربوده شده است
...
گاه صاعقه های حقیر است!
آهسته کائنات را به دادگاه اتهام خویش میخوانم
گستاخانه بر سکوی عدالت گام مینهم
و غبار از سر و روی خویش میتکانم
و عجیب آنکه
پیکرهی تو در من نمایان میشود ...
و به گاهوارهی معصوم خویش فرود میآیم.
تازه یادم افتاده است
این بهار که تمام شود
تو هم می روی
و من
چقددددددر دلتنگت میشوم!
هرچند خیییلی معنی شعر وضعیتم نیست اما حالم موقع فکر کردن به تو این آهنگو می طلبه! ( خودش می دونه چرا (; )
بهار دلنشین :
http://bayanbox.ir/id/1913806442892864330
(هدف به طور خاص 1 نفر اما در کل چندین مخاطب خاص (-;)
و چه نشخوار عاجزانه ایست
تزلزل مجهولانه التهاب یک آتش ...
ابهام یک الهام!
... و روح من همچنان
به انسجام سرشت پاشیده شده اش امیدوار است
و در رویای خویش
به کالبد کبریایی ش هبوط می کند
و در معرکه شوم خاکستران به ستیز می خیزد
مهراوه بی ریای من،
یک روز در محراب رسالت تو نماز می گذارد
... می دانم.
میلاد موعود حق مبارک :)
جالب اینه که بعد از سااااااالها یادم افتاد بچه که بودم و فک می کردم شاعر شدن الکیه(; یه شعر هر چند در خور حتی ما آدمای عادی هم نه چه برسه به امام زمان برای ایشون گفته بودم که اون موقع ها با حسی که نسبت به ایشون داشتم فک می کردم اووووووووووووووه دیگه شق القمر کردم :دی و کلی بهش افتخار می کردم (اما متاسفانه الان خیییییلی سال بود که حتی یادم به اون شعر نبود و حتی تو پیدا کردنش از لای نوشته هام واااقعا دچار مشکل شدم!)
این شد که بد ندیدم شما هم اونو ببینین یه کم شاد شین ;) :دی و هم اینکه خودم یادم بیفته قدیما هر چند بچه بودم اما بیشتر یاد ایشون بودم هر چند با تحفه های به نظر بزرگیم آبروبر (در حال خجالت کشیدن!)
خیلی حرف زدم بفرمایید ادامه مطلب :)
راستی عیدتونم مبارک :)
و مگر میشود
که از سلاله عدم باشی
و به حقیقتگرایی محض
مکتب جاوید عشق را
به زیر تازیانه کبود کنی؟!
از سر منارههای این گنبد خاکی
به نگاه تو گوش میسپرم
و مثل سرمای تیز یک صبح تابستانی
تو را مینوشم
و سرخ آسمانت را
نفس میکشم
و خالی میشوم از دنیا ...
دنیایی که تو در آن نیستی!
و به قدرت بیکران عشق سوگند
که اگر حتی نه آسمانی باشد
و نه دنیایی
باز
کرانههای ندای مرغ حق ناپیداست ...
صحنه آشناست
که به یک لبخند ساده طوفان میشود
و عصیان میکنیم
و به جای خالی یک دل
گناه میباریم به زمین و زمان
و طغیان میکنیم اما ...
غریبی میکند دلهامان
با خداوندگاری که عشق است!
_ کجا به یاد منی؟
_کجا نیستم!
کجا همه چیز منم؟
_کجا نیستی!
_کجا بیشتر؟ کجا خاص تر؟ کجا .. ؟
سایه بر سر ما بود
و سیبی که چیده بودم
در دست لطیف تو بود
و گیسوی تو
در دستان من ...
راستی
هنوز یادت هست
درخت سیب را؟!!
عبور میکنم از شب
و دور میشوم از تو
و دور میشوم از نورهای گاه و بیگاه
و سایههایی که
شبیه ترس شباند ... نه!
دلیل ترس شباند