خداوندا
کاش تو دلت نگیرد!
و اگر نه
سرت را بر شانه ی که می نهی؟!!
-------------------------------------
تکرار ذهن من :
" دلمان از دست آدمهایت می گیرد...
غروب را بهانه می کنیم! "
- ۲ نظر
- ۰۲ مرداد ۹۲ ، ۱۱:۱۷
خداوندا
کاش تو دلت نگیرد!
و اگر نه
سرت را بر شانه ی که می نهی؟!!
-------------------------------------
تکرار ذهن من :
" دلمان از دست آدمهایت می گیرد...
غروب را بهانه می کنیم! "
این روزها
هی می نشینم ،با خودم دو دو تا چهار تا می کنم که ...
...
آخر با چشم هم که همیشه نباید دیییید!
...
نچ!
حقیقتا خیانت است بخشیدن بعضی به اصطلاح آآآآآآآآآآآآآآآدم ها!
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
...
پی نامه : و باز ...!!!
این داستان ادامه دارد ...
و من،
عجیییییییییییییب روزی را در انتظارم
که دیگر پرده ای نماند که ندریده باشند
و حقیقت ظهور کند ...
ای کسی که در من پا نهاده ای
و من
هرگز تو را ندیده ام
بنمای رخ!
...
کاش وقتی ببینمت
بنشینیم و با هم
چای بنوشیم
...
...
اگر بزرگ بشوم
یک روز عده ای خواهند نوشت
یحتمل او در این برهه
به معرفت خداوندگار رسیده است!!
و من ...
رنج می کشم!
...
باشد،
به حرف هایم بخند
اما
من این خلسه ی کودکانه را
به تیزی نزدیک ترین شعله های لذت
نمی فروشم...
هی می نویسم و هی خط می زنم که "نشد!"
...
حالا تمام کاغذ من رنگ دیگری ست
اما دلم ..
هییییسسسسسسسس!
دارد تمام می شود،
بیا بودنمان را قضا کنیم...
اینکه ناشیانه هایم را می نویسم،
بیا،
عوض شده است!
دیگر خودم نیز نمیشناسمش ...
خودم را می گویم!
بیا نظر بده!!