... و من می نویسم!

یک روز باید از همیشه جدا شویم و جاودانه شویم در آنانی که با اذهانشان عشق می آفرینند ...

یک روز باید از همیشه جدا شویم و جاودانه شویم در آنانی که با اذهانشان عشق می آفرینند ...

... و من می نویسم!

در روزهایی که دیگر
نه ما سر بلند می‌کنیم و نه عشق
باید نوشت!

_____________________________
اگر علاقه مند خواندن مطالب رمزدارهستید
با پیام خصوصی ایمیل بگذارید تقدیم میکنم


_____________________________
راستی اگر از دیگری می‌نویسید
لطفا با منبع!
حتی از این حقیر (;

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۲۴ فروردين ۹۳ , ۱۶:۵۹
    جاده
بایگانی
آخرین نظرات

۹۸ مطلب با موضوع «در گوشی» ثبت شده است

دلم به دریا نمی‌رسد

قصه این است

من فقط

دلم به حال دخترکان سرزمینم

شور می‌زند ...

شاید دسیسه کرده اند ثانیه ها

که من سبد سبد نوروز برای تو هدیه بیاورم

و تا آب شدن یخ‌های دل تو

تابستان شود

و تو آفتاب سوزان شوی

و من ...


برای گروهی از مخاطبان شاید خاص تر از عام!

در نقشه جهان دست برده‌اند

مدینه‌ی فاضله از فرهنگ جغرافیای زمین ربوده شده است

...

گاه صاعقه های حقیر است!

آهسته کائنات را به دادگاه اتهام خویش می‌خوانم

گستاخانه بر سکوی عدالت گام می‌نهم

و غبار از سر و روی خویش می‌تکانم

و عجیب آنکه

پیکره‌ی تو در من نمایان می‌شود ...

و به گاهواره‌ی معصوم خویش فرود می‌آیم.

_ کجا به یاد منی؟

_کجا نیستم!

کجا همه چیز منم؟

_کجا نیستی!

_کجا بیشتر؟ کجا خاص تر؟ کجا .. ؟

سایه بر سر ما بود

و  سیبی که چیده بودم

در دست لطیف تو بود

و گیسوی تو

در دستان من ...

راستی

هنوز یادت هست

درخت سیب را؟!!

و می‌شود گاهی

که باید تو را پنهان کنم

از زخم‌های سرگردان،

از دیدگان آدمیان

و آن هنگام

زبانه‌های آتش اند

که زخم روی زخم می‌گذارند ...

یک بار دیگر هم گفته ام اما به شدت نیاز دارم که تکرار کنم! :

مرا نه بد بیندیش و نه نیک

که اگر بد بیندیشی ام

خدای من از تو خواهد رنجید

و اگر نیک

و نباشم

من!

 

داستان این غزل‌های بی چهره می‌خواهد به کجا ختم شود؟! ...

 

سپییید بودم

و روح نبود

و این

و آن

...

و آسمان  آنگونه در رگانم دوید

که تعبیری شدم از دریا

از سبزی چهره آب

و همین مردم

شوری ام را تف کردند درون خودم!

 

وقتی برای  فرار از تو

به چهره خودت چنگ می زنم

و به سر و سینه خودت مشت ...

و باز در آغوش خودت به سکون می آیم

و اشک ...

 

 

می دانم

هراس از دست رفتن

روزی شاید

کابوس شبهایم شود ...

حیف که نمی شود رفت و تجربه نکرد، تو را

هم چون زیستن

هم چون ...

عشق!