... و من می نویسم!

یک روز باید از همیشه جدا شویم و جاودانه شویم در آنانی که با اذهانشان عشق می آفرینند ...

یک روز باید از همیشه جدا شویم و جاودانه شویم در آنانی که با اذهانشان عشق می آفرینند ...

... و من می نویسم!

در روزهایی که دیگر
نه ما سر بلند می‌کنیم و نه عشق
باید نوشت!

_____________________________
اگر علاقه مند خواندن مطالب رمزدارهستید
با پیام خصوصی ایمیل بگذارید تقدیم میکنم


_____________________________
راستی اگر از دیگری می‌نویسید
لطفا با منبع!
حتی از این حقیر (;

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۲۴ فروردين ۹۳ , ۱۶:۵۹
    جاده
بایگانی
آخرین نظرات

جالب اینه که بعد از سااااااالها یادم افتاد بچه که بودم و فک می کردم شاعر شدن الکیه(; یه شعر هر چند در خور حتی ما آدمای عادی هم نه چه برسه به امام زمان برای ایشون گفته بودم که اون موقع ها با حسی که نسبت به ایشون داشتم فک می کردم اووووووووووووووه دیگه شق القمر کردم :دی و کلی بهش افتخار می کردم (اما متاسفانه الان خیییییلی سال بود که حتی یادم به اون شعر نبود و حتی تو پیدا کردنش از لای نوشته هام واااقعا دچار مشکل شدم!)

این شد که بد ندیدم شما هم اونو ببینین یه کم شاد شین ;) :دی و هم اینکه خودم یادم بیفته قدیما هر چند بچه بودم اما بیشتر یاد ایشون بودم هر چند با تحفه های به نظر بزرگیم آبروبر (در حال خجالت کشیدن!)

خیلی حرف زدم بفرمایید ادامه مطلب :)

راستی عیدتونم مبارک :)

و مگر می‌شود

که از سلاله عدم باشی

و به حقیقت‌گرایی محض

مکتب جاوید عشق را

به زیر تازیانه کبود کنی؟!

از سر مناره‌های این گنبد خاکی

به نگاه تو گوش می‌سپرم

و مثل سرمای تیز یک صبح تابستانی

تو را می‌نوشم

و سرخ آسمانت را

نفس می‌کشم

و خالی می‌شوم از دنیا ...

دنیایی که تو در آن نیستی!

و به قدرت بی‌کران عشق سوگند

که اگر حتی نه آسمانی باشد

و نه دنیایی

باز

کرانه‌های ندای مرغ حق ناپیداست ...

صحنه آشناست

که به یک لبخند ساده طوفان می‌شود

و عصیان می‌کنیم

و به جای خالی یک دل

گناه می‌باریم به زمین و زمان

و طغیان می‌کنیم اما ...

غریبی می‌کند دل‌هامان

با خداوندگاری که عشق است!

_ کجا به یاد منی؟

_کجا نیستم!

کجا همه چیز منم؟

_کجا نیستی!

_کجا بیشتر؟ کجا خاص تر؟ کجا .. ؟

سایه بر سر ما بود

و  سیبی که چیده بودم

در دست لطیف تو بود

و گیسوی تو

در دستان من ...

راستی

هنوز یادت هست

درخت سیب را؟!!

عبور می‌کنم از شب

و دور می‌شوم از تو

و دور می‌شوم از نورهای گاه و بیگاه

و سایه‌هایی که

شبیه ترس شب‌اند ... نه!

دلیل ترس شب‌اند

...

سخن کوتاه کنم ما نمی‌دانیم، می‌ترسیم نمی‌دانم شاید حتی فراموش کرده‌ایم چگونه به دیگری بگوییم برایمان مهم است ...

و میلاد بهانه خوبیست برای اقرار دوست داشتن...

ما به خودمان هم دروغ می گوییم! ما منتظر روز میلاد نیستیم، منتظر دوست داشتنیم! انتظار الحان والفاظی را می‌کشیم که در این روز به ظاهر مهم به ما می فهمانند کسانی هستند که ما را دوست دارند و به یادمان اند واین کافیست؛

برای ما زمینیان همین کافیست

...


بخشی از یک نوشته کوتاه بی چهره

دلبسته آنم که از پشت یک شیشه صاف بلند زل بزنم به ابرهای آسمان تو و بگذریم از کوه هایی که روز دارد از میاینشان پلک می زند و رد پارگی تکه ابری با اشعه خورشیدت نقاشی شده باشد!/به سوی حرم یار...


پی پست!


قبلا نوشت :

کنار رد خون تو

حضور پاکی از عطش

به گرد شش چرخیده‌است

گیسوی یاس مست مست

خون می‌چکد به هرم دست

پیغمبر عهد الست

چشمان باران خورده‌اش

طلای ناب دیده‌است

تا آسمان پرچم به دست

پیچیده سر به پای هفت

بنشسته اطهر پاس عشق

هرم حریم ملک تو

حرم در انتظار تو

و چشم بی‌قرار من

که را نشانه می‌رود؟!

و فکر می کنم چرا

کنار کعبه نیستم!

و می‌شود گاهی

که باید تو را پنهان کنم

از زخم‌های سرگردان،

از دیدگان آدمیان

و آن هنگام

زبانه‌های آتش اند

که زخم روی زخم می‌گذارند ...

یک بار دیگر هم گفته ام اما به شدت نیاز دارم که تکرار کنم! :

مرا نه بد بیندیش و نه نیک

که اگر بد بیندیشی ام

خدای من از تو خواهد رنجید

و اگر نیک

و نباشم

من!

گاهی آنقدر درگیر انتخاب کلماتم که فراموش می‌کنم نوع سکوت را هم می‌شود تشخیص داد...

می‌شود فهمید در سکوت تو یک عااالمه الفاظ محافظه کارانه هست یا لبخندی که دارد ... دارد من را می خورد! (کلمه ش نمیاد!!) 

می‌شود آرام قدم زد و فکر کرد یا نشست تمام حرف‌های مرا کنار گذاشت و به دست‌های تو لبخند زد.