... و من می نویسم!

یک روز باید از همیشه جدا شویم و جاودانه شویم در آنانی که با اذهانشان عشق می آفرینند ...

یک روز باید از همیشه جدا شویم و جاودانه شویم در آنانی که با اذهانشان عشق می آفرینند ...

... و من می نویسم!

در روزهایی که دیگر
نه ما سر بلند می‌کنیم و نه عشق
باید نوشت!

_____________________________
اگر علاقه مند خواندن مطالب رمزدارهستید
با پیام خصوصی ایمیل بگذارید تقدیم میکنم


_____________________________
راستی اگر از دیگری می‌نویسید
لطفا با منبع!
حتی از این حقیر (;

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۲۴ فروردين ۹۳ , ۱۶:۵۹
    جاده
بایگانی
آخرین نظرات

حالا که آدم ها رنگ نگاهشان را از هم می دزدند
حالا که برای دوست داشتن شان باید دلیل بیاوری
حالا که...
حالا که دنیا عوض شده است،
 
من هم از خواب هایی می نویسم
که ندیده ام!
.


توضیح اضافه اینکه چون الان دیگه بلاگ یک زیرصدای خاص داره  باید اونو stop نموده ((از پایان همین پست در زیر)) و هرکدوم دیگه رو که خواستین play بفرمایید یا اینکه اون پست مربوطه رو به طور خاص  با کلیک کردن روی عنوان اون باز نموده و آهنگشو play کنین :
 

تموم شد!

سپیدم اومد و رفت ...

7 سال به هفت روز؟!

انصافه؟!

این بار بیشتر از قبل دلم براش تنگ می‌شه

سلام عزیز دلم!

چقدر تو رو یادم رفته بود که!!!!!

چقدرتر دلم برات تنگ شده بود که وای من!

چقدر تر تر تر تر که دوستت دارم کههههههههه!!

یادگار روزای اوج خیالم دوباره سلام!

ان شالله مینویسم اما با رمز :دی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

خوووووبببببببببببببب

جونم براتون بگه کههههههه

مهسا اومدهههه!! بعععععله بالاخره مخاطب خاص بلاگ مو دوباره بعد حدود یک سال از نزدیک میبینمش و چه قدددددددددددددددر خوشحالم از این که بازم حضورا میبینمش و کلی میشینیم و حرف می زنیم و میگیم و میخندیم ........ واییی خدا جاتون خالی خوهد بود جای کی دقیقا>؟! ;) :))))

هیچی دیگه خواستم نشونه بذارم یادم نره این اتفاق خوبو که براش خاطره ای ثبت کنم بعدا توی دفتر خاطراتم

راستش این روزا خیلی روزای خوبیه

خدایااااااا شکرت بوسه


پ.ن: ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... :|

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

من اینجا زیاد خاطره نمی نویسم! و البته الان خیلی وقته که کلا زیاد چیزی نمی نویسم اما مگه میشه اینقد ذوق چیزیو بکنم و اینجا ننویسم؟! :دی

نیایش کوچولوی ما تو سن 6 سالگی عینکی شد! 

راستش خودمم نمی دونستم با دیدنش خوشحال باشم یا ناراحت! از یه طرف اونقدر عینک بنفش گردش بهش میومد و گوگولی شده بود که دلم میخواست بخورمش این جوجه فنچ خوشمزه رو از یه طرفم یاد اولین باری افتادم که عینک زدم! راستش خیلی خوشحال نبودم آخه قبلا رویای جامعه بهم القا کرده بود که عینک زدن خیلیم چیز خوبی نیست ....

ادامه دارد...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید