... و من می نویسم!

یک روز باید از همیشه جدا شویم و جاودانه شویم در آنانی که با اذهانشان عشق می آفرینند ...

یک روز باید از همیشه جدا شویم و جاودانه شویم در آنانی که با اذهانشان عشق می آفرینند ...

... و من می نویسم!

در روزهایی که دیگر
نه ما سر بلند می‌کنیم و نه عشق
باید نوشت!

_____________________________
اگر علاقه مند خواندن مطالب رمزدارهستید
با پیام خصوصی ایمیل بگذارید تقدیم میکنم


_____________________________
راستی اگر از دیگری می‌نویسید
لطفا با منبع!
حتی از این حقیر (;

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۲۴ فروردين ۹۳ , ۱۶:۵۹
    جاده
بایگانی
آخرین نظرات

۲۴ مطلب با موضوع «ماندگاری! :: یه کم خاطره» ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

خوووووبببببببببببببب

جونم براتون بگه کههههههه

مهسا اومدهههه!! بعععععله بالاخره مخاطب خاص بلاگ مو دوباره بعد حدود یک سال از نزدیک میبینمش و چه قدددددددددددددددر خوشحالم از این که بازم حضورا میبینمش و کلی میشینیم و حرف می زنیم و میگیم و میخندیم ........ واییی خدا جاتون خالی خوهد بود جای کی دقیقا>؟! ;) :))))

هیچی دیگه خواستم نشونه بذارم یادم نره این اتفاق خوبو که براش خاطره ای ثبت کنم بعدا توی دفتر خاطراتم

راستش این روزا خیلی روزای خوبیه

خدایااااااا شکرت بوسه


پ.ن: ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... :|

من اینجا زیاد خاطره نمی نویسم! و البته الان خیلی وقته که کلا زیاد چیزی نمی نویسم اما مگه میشه اینقد ذوق چیزیو بکنم و اینجا ننویسم؟! :دی

نیایش کوچولوی ما تو سن 6 سالگی عینکی شد! 

راستش خودمم نمی دونستم با دیدنش خوشحال باشم یا ناراحت! از یه طرف اونقدر عینک بنفش گردش بهش میومد و گوگولی شده بود که دلم میخواست بخورمش این جوجه فنچ خوشمزه رو از یه طرفم یاد اولین باری افتادم که عینک زدم! راستش خیلی خوشحال نبودم آخه قبلا رویای جامعه بهم القا کرده بود که عینک زدن خیلیم چیز خوبی نیست ....

ادامه دارد...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

یه مدت داشتم به این فکر می کردم که چرا یه مدته کم می نویسم؟!!!

چند شبه وقت خواب بهش فکر میکنم ...

و هر چند شب به این نتیجه رسیدم که بععععلههههه یک نتیجه یافت شد! ..........

ینی فقط یه برف به این خوشگلی میتونست دیالوگای رومئو گونه منو ژولیت بشه ... 😁😉😍

برای تک تک آدمای دنیا، لذت چشیدن طعم چایی داغ زیر یه برف یهویی کنار یه دوست با زیرصدای آغوش شادمهرو آرزو می کنم 😊😉😇🤗😘


پ.ن۱: مریم جون به زندگی من خوش اومدی

پ.ن۲: جای دوستان قدیمی جون جونی به شدت خالی...

پ.ن۳: برای جهان دعا کنیم ... (تو بایدی و یقینی نه اتفاقی و شاید / تو سرنوشت زمینی که اتفاق می افتد!) 😊

_________________________

پ.ن4: خدا به همراهت مریم جان ... رفتند تهران ... خدایا مراقب آدمای زندگیم باش

یاد بخیری (;

 

حالا اندکی آرام تر شده بودم و هی به ذهنم خاطرنشان می‌شد که "الکی مثلاً خییلی ترسناک بود قضیه (;"

 

خیال بستن کمربند از سر بیرون رانده تا بازمانده‌ی آبروی خویش را پاسدار باشیم!

  

آزادی گفتم و داستان آن شیخ کبود و درد کشیده‌ای یاد آمدم که دمی پیش از پرواز به دار فانی، اندر احوالات مرگ خویش مریدان را ندا در داد که ...

1. امروز تولد بلاگه و مبارکش باشه :)

2. خیلی دوست داشتم دقیقا تو همین روز و به این مناسبت برنامه های که در نظر داشتم انجام بشه اما خیلی چیزا دست به دست هم داد که ...

3. خلاصه فقط می‌تونم به این مناسبت ادامه‌ی خاطره رو که گذاشته بودم یه ویرایشی روشون انجام بدم و حتی اونم نشد اما فعلا برای ابراز خوشحالی از زادروز ایشون به اشتراک میگذاریم :دی 

4. این بخش‌ها در ادامه‌ی 3 قسمت گذشته اومدن می تونید در موضوع یه کم خاطره بخش‌های قبلی رو ببینید. :)

5. بفرمایید ادامه مطلب :دی