... و من می نویسم!

یک روز باید از همیشه جدا شویم و جاودانه شویم در آنانی که با اذهانشان عشق می آفرینند ...

یک روز باید از همیشه جدا شویم و جاودانه شویم در آنانی که با اذهانشان عشق می آفرینند ...

... و من می نویسم!

در روزهایی که دیگر
نه ما سر بلند می‌کنیم و نه عشق
باید نوشت!

_____________________________
اگر علاقه مند خواندن مطالب رمزدارهستید
با پیام خصوصی ایمیل بگذارید تقدیم میکنم


_____________________________
راستی اگر از دیگری می‌نویسید
لطفا با منبع!
حتی از این حقیر (;

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۲۴ فروردين ۹۳ , ۱۶:۵۹
    جاده
بایگانی
آخرین نظرات

۲۴ مطلب با موضوع «ماندگاری! :: یه کم خاطره» ثبت شده است

 

تو مجتمع جلو خونه ما یه سری تاب واسه کوچولوها گذاشتن که از اتاق من به راحتی میشه اونا رو دید و صدای بازیاشونو شنید. اوایل که این تاب، تازه بود براشون و ... هر روز صبح نشده، با صدای بازی اونا از خواب پا می‌شدم ... (10-9 سال پیش)

اما امروز صبح که دلم گرفته بود ناخداگاه رفتم دم پنجره بزرگ اتاقم واستادم تا بیرونو تماشا کنم ... یه لحظه به خودم اومدم و یادم افتاد اونا خیییییییلی وقته دیگه از این تاب استفاده نمیکنن!! این حرف برای بچه ها خیییییییییلی عجیبه هااااا اونم بعد از 3 ماه تابستون خییییییییییییلی خوش آب و هوا!!!!!!!!!

منظورت اینه اونام دارن افسرده میشن؟!؟!!:\\\\ و ما نمیدونیم!!!!

آغاز مهرماه 94


پ ن : این مونده بود سر گلوم! 

راستش

خوب شد!

حالا

از من

فقط تو باقیمانده‌ای

آنچه از آغاز بود

اینم فرشته ی جدید ما بلافاصله بعد از اولین لباس دنیا :دی (صورتش عیییییین اولین روز خواهرش پر پف و البته چشماش عیییییین خواهرش خوووششششششگل! واسه همین منتظر بودم عکس جدیدی ازش بذارم که چشمای خوشگلش باز باشه ولی متاسفانه نشده که برم ازش بگیرم (حالا بعدا اضافه می شه ;) )

نیایش

تولد دو روز پیش :)  فعلا گفتم اینو بذارم مزه ش نره :دی


کلللی وقت برد تا تونستم یکی یکی بگردم  و با سرعت داااغون نت ببینم و پیدا کنم کدوم قسمت بود و دانلود کنم و برش بزنم و براتون بذارم ...

اما وقتی اولش سختم شد و بی خیال گذاشتنش شدم، در همون لحظه یکی از همین دوستای خوب بهم زنگ زد و و من شاید واسه اینکه از رو دوش ذهنم بردارم قید سرپرایز شدنشو زدم و براش گفتم می خواستم چیکار کنم و ... 

صبح دیدم نطری برام گذاشته بود که ... نتونستم این کلیپو نذارمش! (lwnhr h,k \sj uharhki ih => fijvi hdk[h kbhvla :nd)

واااقعا به لذتش می ارزید :)

تقدیم به دوستای اصیلم (;

بالاخره پس از 2-3 سال تلاش!!! تونستم این 3 تا رو یه جا بنشونم و ازشون یه عکس درست و درمون بگیرم ... 

با توجه به روند موفقیت(شروع از بالا سمت راست به طرف پایین و در ادامه چپ و دوباره بالا :)) ) که تنها این دفعه برای گرفتن این عکس به تصویر کشیده ام فکر می کنید کدام وروجک مانع از گرد هم آیی این سه در یک عکس می شده است؟!!

(اگه راهنمایی خواستینن بگین :)) )

...

و بالاخره ...

با توجه به طولانی شدن زمان این پروسه کسری و فرنیا حوصله شون سر رفت و کناره گیری کردن :)))) 

مردد

EXAM

لبخند

ای باااااااااااااااباااااااااااااااااااااااااا!

بیا مهسا اینم آهنگ شاد خدایی از این شادترم هست (به خصوص اگه معصومه رو می دیدی :)) )!

دلبر!


پ.ن

وااایییی که چقد سر این چندتا آهنگ، خندیدیم معصومه دست از سرشون بر نمی داشت!

من دلم براشون تنگ شده! این آهنگا هم که تا پلی می کنی یه دوره ای رو یاد آدم میاره، ادم نمی دونه خوشحاله یا گریه ش میاد!... (خوبه بهشون خبر بدم، اونام بیان اینجا دور هم باشیم :)) )

با آن ظاهری که درماندگی سیر ،که چه عرض کنم، سفر از من ساخته بود و کوله و ساکی که احوال مرا به شرکت در مسابقه‌ی قوی‌ترین مردان مانند کرده بود اصصصصصلا آماده‌ی مواجهه با ایشان و البته نگاه‌های خطرناک ایشان نبودم! کمی بر محور خویش گردیده و زاویه دیدم را با هرگونه تماس چشمی با ایشان غیر هم‌سو نمودم که ازخاطرم گذشت : "آن یک عدد صندلی هم به ایشان می‌رسد اگر ...!" :(( 

در من میان این دو تن جنگی به پا بود که صدای آن آقای از دایه مهربان!تر مرا به خویش بازگردانید :

رانندگان این شهر از آن دسته رانندگانی هستند که آدمی به آن می‌اندیشد که بعید است با سخنرانان قدر دولتی و غیر دولتی نسبتی نداشته باشند! از آن هنگام که آن یاروی ... "استغفرالله!" قدوم مبارک را از روی سیم اعصابمان بر داشت گوشمان از افاضات راننده‌ی تاکسی بقدر لحظه‌ای در امان نبود! گوییا پای از روی فک ایشان نیز برداشته بود!! خلاصه به محضی که سردر گنبد نشان ترمینال نمایان شد مرا دو بال از این سوی خیابان قرض آمده و حتی به قدر گردشی و رسیدن به آن‌طرف خیابانی صبر نیامد!

خب بسم الله

شهرکرد! شهری که از بچگی آرزو داشتم خود به آن دیار پرفروغ راه یابم و از نزدیک پی‌گیر این نام نامی باشم که تنها قومی که ندارد، کرد است!! (روزی هم جستجویی در نت شد و کمی درباره‌‌ی وجه تسمیه نام آن روشن‌تر گشتیم اما ...  حکایت، حکایت شنیدن است و ندیدن! صد البته با سپاس از ویکی عزیز! (; ) 

دیشب مث خیلی شبای دیگه فرنیا خونه مون بود...

فرنیا دختر خاله کوچیکه مه که الان 7 سالشه و عاااشق عروسک باربی واین جور چیزای به قول خودش "فانتزی" ه.