سفرنامه! (قسمت سوم: صندلی)
با آن ظاهری که درماندگی سیر ،که چه عرض کنم، سفر از من ساخته بود و کوله و ساکی که احوال مرا به شرکت در مسابقهی قویترین مردان مانند کرده بود اصصصصصلا آمادهی مواجهه با ایشان و البته نگاههای خطرناک ایشان نبودم! کمی بر محور خویش گردیده و زاویه دیدم را با هرگونه تماس چشمی با ایشان غیر همسو نمودم که ازخاطرم گذشت : "آن یک عدد صندلی هم به ایشان میرسد اگر ...!" :((
در من میان این دو تن جنگی به پا بود که صدای آن آقای از دایه مهربان!تر مرا به خویش بازگردانید :
_ بیا اینم راننده!
سر به آن سوی که بگرداندم .... بعععععله! البته اگر در سنواتی میزیستم که هنوز آن فیلمهای صد تا یک غاز هندی را به خوردمان میدادند، داستان به جایی می رسید که ایشان برادر دوقلوی استاد نورالله هستند که در تصادف جانکاه یک قطار به جای کودکی که فوت شده بوده است به خانواده ای رسیده و سرنوشت او را از دهلی نو به جادههای جهانی شهرکرد کشانیده است! اما حیف که اینجا ایران است، بخت بلند مردم .... "چی شد؟! نه ببخشید!" اینجا ایران است و در مواجهه با چنین شبهاتی میتوان همان نیمخند را هم نزد، حتی!
بگذریم، برای چند لحظه ای شادمان از رهایی از امر مشتبه مذکور نیمخندی بر لب روانه ساخته، آزاد باش کوچکی به سمع جسم در چرخش خشکیده مان رسانیدیم و فی الفور از آن حال و هوا گسسته دوباره خود را به خاطر آوردیم و آن تک صندلی میان جنگل را! پس قبل از آن صندلی خالی، من به سوی راننده (که نمی دانم چگونه در چشم بر هم زدنی آن جثهی عظیمش را به پشت فرمان رسانیده و آمادهی رفتن شده بود!) به پرواز در آمدم!! و البته زان سریع تر که ما دهانی بگشاییم و کلامی برانیم همان آقایی که چند باری معرف حضور بوده اند، راننده را به اصطلاح امثال همان هموطنان بوفه نشین شیر فهم کرده بود و دهان ما باز شده و نشده ایشان گوشه ی سیبیل کت و کلفت گرام را بالا انداخته یک سوی دندانهای طوسی خویش را نمایان ساخته و فرمودند
_نچ!"
و ما همچنان دهانمان باز!!
_چی شدهههه؟!!!
_صندلی
انگار کلمات برای ایشان خمس و زکات داشته باشد نیم نگاهی به عقب ماشین نازک چشمی به من و هر بار کلمه ای درفشان می نمودند!! گفتم
_خ....ُب؟!
_نیست!
کلمات را کنار هم گذاشتم
_نچ، صندلی نیست؟!! بودنش که ه...َست ...
کمی لوس بازی البته نه به دور از حیا چاشنی کلام نموده گفتم :
_نمیشه کاریش کنین نمی دونم مثلا یکیشون بیاد جلو رو صندلی شاگردتون بشینه من برم عقب ...
هنوز این آخرین جمله درست و درمان منعقد نشده بود که ... ابروان گره خورده ی آن ،اکنون دیگر، آشنای نخست به شکل علامت تعجب افقی در آمده بالا انداخته شده بود و سفیدی چشمها کمی بیش از آن نمایان بود که بتوان آن مهربانی پیشین را در آنها دید!! نگاه از افق برداشته به من خیره شد :
_این صندلی من است!
( منظورش این بود که حرف نباشه! چشم بد به مال مردم نداشته باش:)) )
تازه آنجا بود که فهمیدم آن رسالهی پایانی که در غم رسالهی خواهر از یاد رفته بود، قبلا کار خویش را کرده و البته تنها اندکی فشار بر ذهنمان تحمیل شده است! و در آن بر خویش پرسش آوردم که آیا این راه حل شگفت در گوشه ی عزلت به خطور آمده است یا جمعی گرفته شده در آن به شور نشسته اید؟!!!!
به هر سر خاراندن و ملاحت لبخندی که بودسفاهت لحظه ای را به ظاهر جان خریدیم و این بار نیز به خیر گذشت! گره از ابروان دوست عزیزمان که گشوده ش، فسفرهای مغزشان نیز سوختن گرفت و درست در همان لحظهای که نیمخندهای مصنوعیم را جمع کردم تا با ناامیدی به نیمکت انتظار باز پس آیم، پبشنهادیه خویش را به صحن علنی مجلس برد! :
_اینجا چه طوره؟!
و نگاه من به انگشتی که صندلی شاگرد شوفر را نشانه می رفت!!!!!
...
...ادامه دارد
- ۹۳/۰۹/۱۸