... و من می نویسم!

یک روز باید از همیشه جدا شویم و جاودانه شویم در آنانی که با اذهانشان عشق می آفرینند ...

یک روز باید از همیشه جدا شویم و جاودانه شویم در آنانی که با اذهانشان عشق می آفرینند ...

... و من می نویسم!

در روزهایی که دیگر
نه ما سر بلند می‌کنیم و نه عشق
باید نوشت!

_____________________________
اگر علاقه مند خواندن مطالب رمزدارهستید
با پیام خصوصی ایمیل بگذارید تقدیم میکنم


_____________________________
راستی اگر از دیگری می‌نویسید
لطفا با منبع!
حتی از این حقیر (;

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۲۴ فروردين ۹۳ , ۱۶:۵۹
    جاده
بایگانی
آخرین نظرات

سفرنامه! (قسمت سوم: صندلی)

سه شنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۳، ۰۸:۴۲ ب.ظ

با آن ظاهری که درماندگی سیر ،که چه عرض کنم، سفر از من ساخته بود و کوله و ساکی که احوال مرا به شرکت در مسابقه‌ی قوی‌ترین مردان مانند کرده بود اصصصصصلا آماده‌ی مواجهه با ایشان و البته نگاه‌های خطرناک ایشان نبودم! کمی بر محور خویش گردیده و زاویه دیدم را با هرگونه تماس چشمی با ایشان غیر هم‌سو نمودم که ازخاطرم گذشت : "آن یک عدد صندلی هم به ایشان می‌رسد اگر ...!" :(( 

در من میان این دو تن جنگی به پا بود که صدای آن آقای از دایه مهربان!تر مرا به خویش بازگردانید :

_ بیا اینم راننده!

سر به آن سوی که بگرداندم .... بعععععله! البته اگر در سنواتی می‌زیستم که هنوز آن فیلم‌های صد تا یک غاز هندی را به خوردمان می‌دادند، داستان به جایی می رسید که ایشان برادر دوقلوی استاد نورالله هستند که در تصادف جانکاه یک قطار به جای کودکی که فوت شده بوده است به خانواده ای رسیده و سرنوشت او را از دهلی نو به جاده‌های جهانی شهرکرد کشانیده است! اما حیف که اینجا ایران است، بخت بلند مردم .... "چی شد؟! نه ببخشید!" اینجا ایران است و در مواجهه با چنین شبهاتی می‌توان همان نیم‌خند را هم نزد، حتی!

بگذریم، برای چند لحظه ای شادمان از رهایی از امر مشتبه مذکور نیمخندی بر لب روانه ساخته، آزاد باش کوچکی به سمع جسم در چرخش خشکیده مان رسانیدیم و فی الفور از آن حال و هوا گسسته دوباره خود را  به خاطر آوردیم و آن تک صندلی میان جنگل را! پس قبل از آن صندلی خالی، من به سوی راننده (که نمی دانم چگونه در چشم بر هم زدنی آن جثه‌ی عظیمش را به پشت فرمان رسانیده و آماده‌ی رفتن شده بود!) به پرواز در آمدم!!  و البته زان سریع تر که ما دهانی بگشاییم و کلامی برانیم همان آقایی که چند باری معرف حضور بوده اند، راننده را به اصطلاح امثال همان هموطنان بوفه نشین شیر فهم کرده بود و دهان ما باز شده و نشده ایشان گوشه ی سیبیل کت و کلفت گرام را بالا  انداخته یک سوی دندان‌های طوسی خویش را نمایان ساخته و فرمودند

_نچ!"

و ما همچنان دهانمان باز!!

_چی شدهههه؟!!!

_صندلی

انگار کلمات برای ایشان خمس و زکات داشته باشد نیم نگاهی به عقب ماشین نازک چشمی به من و هر بار کلمه ای درفشان می نمودند!! گفتم

_خ....ُب؟!

_نیست!

کلمات را کنار هم گذاشتم

_نچ، صندلی نیست؟!! بودنش که ه...َست  ...

کمی لوس بازی البته نه به دور از حیا چاشنی کلام نموده گفتم :

_نمیشه کاریش کنین نمی دونم مثلا یکیشون بیاد جلو رو صندلی شاگردتون بشینه من برم عقب ...

هنوز این آخرین جمله درست و درمان منعقد نشده بود که ... ابروان گره خورده ی آن ،اکنون دیگر، آشنای نخست به شکل علامت تعجب افقی در آمده بالا انداخته شده بود و سفیدی چشم‌ها کمی بیش از آن نمایان بود که بتوان آن مهربانی پیشین را در آن‌ها دید!! نگاه از افق برداشته به من خیره شد :

_این صندلی من است!

( منظورش  این بود که حرف نباشه! چشم بد به مال مردم نداشته باش:)) )

تازه آنجا بود که فهمیدم آن رساله‌ی پایانی که در غم رساله‌ی خواهر از یاد رفته بود، قبلا کار خویش را کرده و البته تنها اندکی فشار بر ذهنمان تحمیل شده است! و در آن بر خویش پرسش آوردم که آیا این راه حل شگفت در گوشه ی عزلت به خطور آمده است یا جمعی گرفته شده در آن به شور نشسته اید؟!!!!

به هر سر خاراندن و ملاحت لبخندی که بودسفاهت لحظه ای را به ظاهر جان خریدیم و این بار نیز به خیر گذشت! گره از ابروان دوست عزیزمان که گشوده ش، فسفرهای مغزشان نیز سوختن گرفت و درست در همان لحظه‌ای که نیم‌خندهای مصنوعیم را جمع کردم تا با ناامیدی به نیمکت انتظار باز پس آیم، پبشنهادیه خویش را به صحن علنی مجلس برد! :

_اینجا چه طوره؟!

و نگاه من به انگشتی که صندلی شاگرد شوفر را نشانه می رفت!!!!!

...

...ادامه دارد

  • شبنم اطهری بروجنی

نظرات  (۲)

با اجازه رک و بی رودرواسی عرض کنم ، متن این خاطره ها خیلی بهتر از اشعار و جملات قصارنمای سراسر احساس و خیال پست های قبل بود و بسی لذت بردیم. 
ضمنا به نظر بنده حقیر اگر جملات توضیحی و طولانی درون پرانتزها کمتر و در متن اصلی گنجانده شوند ، متن خیلی روانتر خوانده شده و در نتیجه ، لذت بدون وقفه چنین متن زیبایی خواننده را تا مرز خشتک درانیدن (ارضای هنری) پیش می برد.


پاسخ:
لطف دارین! خب سلایق هم متفاوت هست :دی
بله کاااملا قبول دارم ...
هرچند با ارجاع به نظریات یاران و همراهان ایشان، گمان می رود چنین امری ناشی از نگنجیدن نویسنده در خود به وقت روایت خاطرات است ;)
اما با سپاس ار نقد به جایتان، صد البته که تلاش در راستای گنجانیدن در متن اصلی در دست کار قرار خواهد گرفت :)
یه بخشایی از این داستانو میدونم ولی بازم برام جالبه میرزا:))))
ضمنا کم کار شدی میذارم پای اینکه داری رو رساله ات کار میکنی;)
بعدشم این بار خیلی ثقیل نوشته بودی یا من خستم! همزمان با خودن جملات چشام هی گرد میشد بعد باز میشد بعد بسته و این قصه ادامه داشت:)))
افرین:*
پاسخ:

جدیییییییی؟!! ینی واسه تو تعریف کرده بودم؟!! چرا تازگی هیچی بادم نمی مونه من؟!!!!!!!! :))))))

لطف دارین که درک می کنین ولی دقیقا هروخ دیدی کم کار شدم معنیش اینه که واسه رساله م کاری نمی کنم!!!! :))))))))      

 مگه اینکه اعلام قبلی بشه;)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">