... و من می نویسم!

یک روز باید از همیشه جدا شویم و جاودانه شویم در آنانی که با اذهانشان عشق می آفرینند ...

یک روز باید از همیشه جدا شویم و جاودانه شویم در آنانی که با اذهانشان عشق می آفرینند ...

... و من می نویسم!

در روزهایی که دیگر
نه ما سر بلند می‌کنیم و نه عشق
باید نوشت!

_____________________________
اگر علاقه مند خواندن مطالب رمزدارهستید
با پیام خصوصی ایمیل بگذارید تقدیم میکنم


_____________________________
راستی اگر از دیگری می‌نویسید
لطفا با منبع!
حتی از این حقیر (;

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۲۴ فروردين ۹۳ , ۱۶:۵۹
    جاده
بایگانی
آخرین نظرات

۱۴ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

بفرمایید ادامه مطلب با طعم پاییز :) ...

وای خیلی باحال شده!خندم میگیره اس میدن واسه یه همچین روزی و همچین افراد و شرایطی چنین متنی بنویس:)))))

سر بینداز

از آینه آدم بباف

و از رود، مرگ

ساده‌ی ساده

یکی رو

یکی زیر.

می‌گویند

در پیله‌ات که بنشینی

باکره‌ای

نه چشمی دیده‌ای که بلغزد

نه دلی که ببندد ...

و ببندی

و بلغزی!

دیشب به خواب آینه آمدی

افسانه‌ام شده بودی

و من

افسون پاک نوپریان هفت رنگ ...

... با اینکه از ناز نگاهت می‌هراسم.

با آن ظاهری که درماندگی سیر ،که چه عرض کنم، سفر از من ساخته بود و کوله و ساکی که احوال مرا به شرکت در مسابقه‌ی قوی‌ترین مردان مانند کرده بود اصصصصصلا آماده‌ی مواجهه با ایشان و البته نگاه‌های خطرناک ایشان نبودم! کمی بر محور خویش گردیده و زاویه دیدم را با هرگونه تماس چشمی با ایشان غیر هم‌سو نمودم که ازخاطرم گذشت : "آن یک عدد صندلی هم به ایشان می‌رسد اگر ...!" :(( 

در من میان این دو تن جنگی به پا بود که صدای آن آقای از دایه مهربان!تر مرا به خویش بازگردانید :

2014-11-29

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است ...‏

اکسیر من نه این که مرا شعر تازه نیست

‏....من از تو می نویسم و این کیمیا کم است ....‏

خون هر آن غزل که نگفته‌ام به پای توست....

آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟!

 

رانندگان این شهر از آن دسته رانندگانی هستند که آدمی به آن می‌اندیشد که بعید است با سخنرانان قدر دولتی و غیر دولتی نسبتی نداشته باشند! از آن هنگام که آن یاروی ... "استغفرالله!" قدوم مبارک را از روی سیم اعصابمان بر داشت گوشمان از افاضات راننده‌ی تاکسی بقدر لحظه‌ای در امان نبود! گوییا پای از روی فک ایشان نیز برداشته بود!! خلاصه به محضی که سردر گنبد نشان ترمینال نمایان شد مرا دو بال از این سوی خیابان قرض آمده و حتی به قدر گردشی و رسیدن به آن‌طرف خیابانی صبر نیامد!

خب بسم الله

شهرکرد! شهری که از بچگی آرزو داشتم خود به آن دیار پرفروغ راه یابم و از نزدیک پی‌گیر این نام نامی باشم که تنها قومی که ندارد، کرد است!! (روزی هم جستجویی در نت شد و کمی درباره‌‌ی وجه تسمیه نام آن روشن‌تر گشتیم اما ...  حکایت، حکایت شنیدن است و ندیدن! صد البته با سپاس از ویکی عزیز! (; ) 

بعد مدت‌ها یادم اومد ننوشتمش جایی!!

قسمت شماها بوده دیگه لابد 5 شنبه می ذارم خوبه؟ (;

فعلا شب همگی خوش (: