روزهایی هست که احساس می کنی ...
و تو ...
ناگزیری از سکوت؛
احساس،
به دام کلمات که بیفتد ...
دروغی بیش نیست!
- ۱ نظر
- ۲۹ فروردين ۹۲ ، ۱۸:۲۶
روزهایی هست که احساس می کنی ...
و تو ...
ناگزیری از سکوت؛
احساس،
به دام کلمات که بیفتد ...
دروغی بیش نیست!
این تو بودى
که مرا و سازم را با کسى و سازى دیگر و صدایى و داستانى در قلب کسى نشاندى ...
بیا فراموش کنیم
عاریتی را که سپیدی ماه بر دوش می کشد
و سوگی را که مرگ رنگ بر سیاهی یک شب می پوشاند
...
کافیست در مردمک چشمان یک ببر حل بشویم!
نمی دانم به هرم کدامین واژه شعر زندگانیم این چنین وزن گرفت
فقط ...
سالهاست قافیه ها 22فروردین را به جشن می نشینند
غزل می خوانند
نسیم می شوند
سپید می رقصند
و بر طهارت آب هجوم می آرند!
تنها به یمن قدوم مبارک تو
عزیز بی همتا
خجسته باد میلادت
خواهر گلم
گفته بودی باران که آمد بنشینم کنار یک دریا شقایق و مرثیه عشق بخوانم
گفته بودم بر بال رنگین کمان بیاویزم و انعکاس آمدنت را در جای جای هستی ام به پایکوبی بنشینم
گفته بودی شب که شد زیر نور ماه بنشینم و لالایی فراق بخوانم به گوش چونان خود ی
گفته بودم "با شیطنت ستارگان هم آواز شوم و چشمک می زنم به روی مزاح هر چه آسمان"!
گفته بودی بهار که آمد،مست بوی نبودنت راهی تنهایی کوچه ها شوم و تمامی ثانیه ها را به همدردی خویش کشانم
خندیده بودم که "چشم ببندم و گوش بسپرم به تغییر زمین به تغییر زمان ...وناگاه صدای پای تو!!"
...حالا سالهاست نشسته ام و هی برای دلم نرگس می بافم که بیاویزد به در و دیوار این جزیره متروک
شاید که سرش گرم شود به تابش خورشیدی که نیست!
گناه از تو نیست...
گناه از من است که سنگ نمی شوم!!