... و من می نویسم!

یک روز باید از همیشه جدا شویم و جاودانه شویم در آنانی که با اذهانشان عشق می آفرینند ...

یک روز باید از همیشه جدا شویم و جاودانه شویم در آنانی که با اذهانشان عشق می آفرینند ...

... و من می نویسم!

در روزهایی که دیگر
نه ما سر بلند می‌کنیم و نه عشق
باید نوشت!

_____________________________
اگر علاقه مند خواندن مطالب رمزدارهستید
با پیام خصوصی ایمیل بگذارید تقدیم میکنم


_____________________________
راستی اگر از دیگری می‌نویسید
لطفا با منبع!
حتی از این حقیر (;

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۲۴ فروردين ۹۳ , ۱۶:۵۹
    جاده
بایگانی
آخرین نظرات

۱۰ مطلب با موضوع «ماندگاری! :: شااااااهکارهای... کودکی که چه عرض کنم:دی» ثبت شده است

اینو سوم راهنمایی بودم که نوشتم یادش به خیر چقد با خودم فک می کردم بالاخره روند رشد عمودیم شرو شد :)))

این یکی اونقددددددددددددر پر از مضامین بهادار بود که دلم نیومد تو یه پست جدید نذارمش خدایی :دی

خودتون بخونیدش اصن :

خدایی اسمو ببین! :دی توی دفترم بالای خودش نوشته بودم واسه همین عوضش نکردم شمام ببینید :دی 

دیگه بقیه چیزهایی رو که میذارم ترتیبشونو نمی دونم اما خب حتی حال و هوای این شعرا هم نشون می ده که  جوونتر بودیم  :دی

این شعرو که خوندم ... هیچی، بیخیال! برید ادامه مطلب :-*

این چنتا رو یه جا می ذارم چون اینجا فک کنم خیال بابا طاهر به سرم زده بوده :)))))))

از باباطاهر عذر می خوام مثله و میدونین که مناقشه نیست :دی

از آثار دوره های پیشین چندان اثر قابل خواندن دیگری باقی نیست؛ احتمال آن می رود که دستی(!؟) تنها و تنها برای حفظ آبروی آینده این شاعر گمنام و حتی شاید هم برای تولید زیرخاکی و واهداف اقتصادی والا در آینده آن کتیبه های میخی را از دیدها محو کرده باشد. از اولین بازماندگان دوره بعدی ایشان می توان به چند مورد فاخر زیرین اشاره کرد. در واقع در این برهه شاعر(:دی) از کودکی خویش فاصله گرفته است و این گونه درگیری با برخی مضامین نمایانگر آن است که ایشان حداقل می خواسته اند تریپ بزرگ شدن بر دارند!! :))

دیوانگی ام شاید از کلاس پنجم شروع شد!

پنجم را که تمام کردم یعنی آخرین امتحانم را که دادم در راه برگشت به خانه بود که یادم افتاد این آخرین دفعه ایست که این راه را می‌روم! یکهو نمی دانم چه شد، شروع کردم به حرف زدن با کوچه پس کوچه های راه!!

البته ناگفته نماند از همان روز بود که فهمیدم با دیوارها هم می‌شود حرف زد و به درها نگفت!

از خیلی کوچیکیهام می نوشتم اما مث خییییلی بچه ها شاید فقط خاطره یا درد دل کودکانه یا اکثرا انشاهای قشنگ که در دسترس نیستن دیگه (;

چون من یه مدت زیادی نبودم میخام یه کار به نظر خودم جالب واسه شما بکنم! بگین دوست دارین بازم از شااااااااااااهکارای بچگیم واستون بذارم؟ :))))

مهسا مسلما با خودتم پایه ثابت تویی و یکی دیگه که ایران نیست [اونو نمیشناسم و نمیادم نظر بذاره (;] :دی

جالب اینه که بعد از سااااااالها یادم افتاد بچه که بودم و فک می کردم شاعر شدن الکیه(; یه شعر هر چند در خور حتی ما آدمای عادی هم نه چه برسه به امام زمان برای ایشون گفته بودم که اون موقع ها با حسی که نسبت به ایشون داشتم فک می کردم اووووووووووووووه دیگه شق القمر کردم :دی و کلی بهش افتخار می کردم (اما متاسفانه الان خیییییلی سال بود که حتی یادم به اون شعر نبود و حتی تو پیدا کردنش از لای نوشته هام واااقعا دچار مشکل شدم!)

این شد که بد ندیدم شما هم اونو ببینین یه کم شاد شین ;) :دی و هم اینکه خودم یادم بیفته قدیما هر چند بچه بودم اما بیشتر یاد ایشون بودم هر چند با تحفه های به نظر بزرگیم آبروبر (در حال خجالت کشیدن!)

خیلی حرف زدم بفرمایید ادامه مطلب :)

راستی عیدتونم مبارک :)

خب از شعر اسفند آقای امین پور که بگذریم و آهنگ سال نو از محسن چاوشی و آرزوهای اول سال خودم واسه شماها ...

نوبت به عیدی‌های جالب‌تر و بزرگتر می‌رسه دیدی کادو بزرگا رو اخرتر باز می‌کنن؟ :دی

اول همه این عکس هفت سین سال تحویله مونه چشمک

حالا برو ادامه مطلب تا ببینی ناقابله ولی ایشالله به دلتون بشینه :)

(تقدیمیه بهار خودم)