... و من می نویسم!

یک روز باید از همیشه جدا شویم و جاودانه شویم در آنانی که با اذهانشان عشق می آفرینند ...

یک روز باید از همیشه جدا شویم و جاودانه شویم در آنانی که با اذهانشان عشق می آفرینند ...

... و من می نویسم!

در روزهایی که دیگر
نه ما سر بلند می‌کنیم و نه عشق
باید نوشت!

_____________________________
اگر علاقه مند خواندن مطالب رمزدارهستید
با پیام خصوصی ایمیل بگذارید تقدیم میکنم


_____________________________
راستی اگر از دیگری می‌نویسید
لطفا با منبع!
حتی از این حقیر (;

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۲۴ فروردين ۹۳ , ۱۶:۵۹
    جاده
بایگانی
آخرین نظرات

۱۰ مطلب در مهر ۱۳۹۲ ثبت شده است

تو نمی دانی

که فرزند خویشتن بودن،

تازه زادن،

آغاز شدن،

بی بند هیچ پیوندی بودن،

گذشته نداشتن،

سنگینی بار هیچ خاطره ای را نکشیدن،

آئینه بی لک بودن یعنی چه ...

                                                   نمی دانی اما

                                                        باش!

 

 

یه جاهایی از زندگی هر آدمی به نقطه کور تعبیر می شه

آسمان را بوم نقاشی هایت کن

این اشهد آیین جاودانگیست!

 

 

این دل های ماست که باید عاشق باشد

حتی بدون وصال!

 

 

امشب هم به سکوت گذشت ...

قانون بقای کلمات ناگفته با ما چه خواهد کرد؟!

 

هرچی بزرگتر می شم بیشتر در عجب می مونم از کارا و حرفای این آدم دوپا! دوس دارم از یه سری آدما یه سوالایی بپرسم وقتی یه حرفایی می زنن که  قیافه شون داااااااااااد می زنه خودشونم فقط تریپشو برداشتن! ولی بعد میگم بیخیال بابا شاید اونا درست می گن و ما تو توهمیم!

 

در تو

وجودی است که هر از گاهی

جمع می شود در خود

و به یک باره

خشم می شود،

زور می شود،

مشت می شود،

فریاد می شود ...

بیرون می رود

و ناتمام!

 

زود است بدانی، مرد

چقدر آسمان شده ام

و در خود نگنجیده ام

اشک شده ام

و نریخته ام

وتمام!!

 

دیرگاهیست دارم آمار دلخوشی‌ها را می‌گیرم

و امروز

دیگر نمی‌خواهم از دست بدهم،

لحظه ای را که دلی از چشمی فرو می‌ریزد...

هرچند

برای تو حرف تازه‌ای نیست!

 

کویر دنیای من بود

***

و شب شد

و آسمان

دستان کسی بود

که آیین مرا با چشمان تو آشنا کرد

تو با ستاره‌ها یکی شدی

و دل

کانون اغوای تو شد!

***

شاید تو را

که با نهاد من آمیخته‌ای،

تو را که اینگونه با من، با سرنوشت من در آویخته ای

تو را که خود منی

چه بنامم

ای ...

ای...

ای دوست!

 

... که من برای دیدن تو با چشم‌هایم نیز سر جنگ دارم!