... و من می نویسم!

یک روز باید از همیشه جدا شویم و جاودانه شویم در آنانی که با اذهانشان عشق می آفرینند ...

یک روز باید از همیشه جدا شویم و جاودانه شویم در آنانی که با اذهانشان عشق می آفرینند ...

... و من می نویسم!

در روزهایی که دیگر
نه ما سر بلند می‌کنیم و نه عشق
باید نوشت!

_____________________________
اگر علاقه مند خواندن مطالب رمزدارهستید
با پیام خصوصی ایمیل بگذارید تقدیم میکنم


_____________________________
راستی اگر از دیگری می‌نویسید
لطفا با منبع!
حتی از این حقیر (;

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۲۴ فروردين ۹۳ , ۱۶:۵۹
    جاده
بایگانی
آخرین نظرات

دیشب مث خیلی شبای دیگه فرنیا خونه مون بود...

فرنیا دختر خاله کوچیکه مه که الان 7 سالشه و عاااشق عروسک باربی واین جور چیزای به قول خودش "فانتزی" ه. همیشه دوست داره موضوع مشترکی با هممممه داشته باشه و مثلا سعی می کنه از موضوعاتی که ماها درباره شون میگیم و یا گاهی حتی می خندیم، تو حرف زدنش استفاده کنه و به همین خاطر اکثرا علاقه زیادی به اونچه که ما بهش میگیم اختلاط!:دی نشون میده!! تو دوره بزرگ شدنش خیلی بچه تو فامیل نبوده و با ماها بزرگ شده، واسه همین حتی اصطلاحاش یه کم جوونوونه ست! مثلا همین دیشب به من میگه "آجی نقاشیمو ببین ... ااااااهههه خراب کردم در حد تیم‌ملی!!!"

خلاصه که اتفاق جالبیه در نوع خودش!!

دیشب این اتفاق جالب واسه خونه ما افتاد و تونست از دست خواهر کوچولوش فرونیا فرار کنه و بیاد جایی که به قول خودش همیشه دوست داره اونجا مهمونی بره (با توضیحات بالا فکر کنم دلیلش مشخصه :دی). کنار همه جهت‌گیری‌های بزرگونه (و نه البته عاقلانه)ش سرتاپا شیطنت و رفتارای بچگونه ست و دیروزم بعد از کلی شیطنت و بگو بخند با همه اعضای خونواده از بابا و مامانم بگیر تاااا من، شب شد و چراغا رو خاموش کردیم که بخوابیم. تازه چشمام داشت رو هم می رفت که یهو طبق عادت همیشگیش در زد و گفت  "آچی می تونم بیام تو؟!" خلاصه اجازه دادن همان و (به زور و با خنده و ترفندهای کودکانه و لوس بازی های خاص خودش) روشن شدن چراغ و اعلام روز کردن همان؛ "آدم که تو تاریکی نمی تونه بخنده!"

مث همین جمله ش وسط همه حرفای الکی و فقط واسه خنده ش نا خواسته چیزی گفت که خیلی به فکرم فرو برد :

_ آجی بیا قبل خواب یه کم بخندیم!

_ بخندیم؟!!!! نصفه شبی اومدی از خواب بی خوابمون کردی بخندیم؟! به چی؟!!!

_ مگه اشکالی داره الکی بخندیم!!؟!!

...


جکای بی مزه و چرت و پرت گفتیم و تا نیم ساعت الکی خندیدیم!!! بعدشم شب به خیر گفت و رفت خوابید! ...

  • شبنم اطهری بروجنی

نظرات  (۵)

در جواب مطهره جون: اونجا خبری نیست، اونوقت اینجا هست!! فک کن اینجا یک درصد خبر خاصی باشه:))
موفق باشی عزیزم:*
پاسخ:
:))
اینجا هیچ خبری نیست همه چیز زود عادی میشه :))
پاسخ:
شاد باشی آبجی جونم :-*
مطهره جون چشمت به جهار تا خاطره این بچس! ما هم دلمون میخواد حالا هیچی بهت نمیگیم:پی 
خوش باشی انشالا:*

پاسخ:
:))
مرسی
واقعا ما که یعنی بزرگتر اونیم باید از فرنیا یاد بگیریم. چرا بعضی وقتا یادمون میره بخندیم؟! دلیلی برای خنده نمیبینیم اصلا! زیادی زندگی رو جدی گرفتیم.
آفرین فرنیا جون:*. شبنم جونم خوش به حالت که دور و برت از این فرشته هایی داری که هنوز دنیا رو با چشم دل کودکانه اشون میبینن و یادت میارن که میشه یه کار مثلا غیر عادی هم کرد! شب نخوابید و خندید:دی
من هر فرصتی پیش بیاد و یکی پیشم باشه که پایه باشه، شب تا صبح رو نمیخوابم. هرچند به قول تو به خاطر دراومدن صدای بقیه کم این فرصتا پیش میاد:))
پاسخ:
قربونت تو که خودت فرشته،ای :-*
  • سهیلا (کاتارسیس)
  • فقط نیم ساعت؟؟ تو جمع های دخترونه شب بیداری و خندیدن های دنباله دار عادیه! :) حالا سن و سالشون و تفاوت سنی میون اونها زیاد مهم نیست.

    واقعن چه اشکالی داره الکی بخندیم؟؟ :))))
    پاسخ:
    همون نیم ساعتم با وجود این اختلاف سن، پس از در آمدن صدای بزرگترای خانواده سرکوب شد :دی
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">