... و من می نویسم!

یک روز باید از همیشه جدا شویم و جاودانه شویم در آنانی که با اذهانشان عشق می آفرینند ...

یک روز باید از همیشه جدا شویم و جاودانه شویم در آنانی که با اذهانشان عشق می آفرینند ...

... و من می نویسم!

در روزهایی که دیگر
نه ما سر بلند می‌کنیم و نه عشق
باید نوشت!

_____________________________
اگر علاقه مند خواندن مطالب رمزدارهستید
با پیام خصوصی ایمیل بگذارید تقدیم میکنم


_____________________________
راستی اگر از دیگری می‌نویسید
لطفا با منبع!
حتی از این حقیر (;

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۲۴ فروردين ۹۳ , ۱۶:۵۹
    جاده
بایگانی
آخرین نظرات

در حمایت از مراسم نقاب برداری!

سه شنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۲، ۱۲:۱۷ ق.ظ
راننده می گفت آخه چرا آدم باید اینجا بمونه وقتی همه بد بختیات به خاطر اینه که اهل اینجایی و اینجا زندگی می کنی!
بعد مردی که جلو نشسته بود دستی به ریشای گندمیش کشید و گفت همه شم که به این چیزا نیست، یه رووووزی ماها یه حسی داشتیم به نام میهن دوستی که زبان زد خاص و عاممون می کرد! حتی خودمون به این حس افتخار می کردیم، الانم افتخار می کنیم ولی ... راستش تازگی خیلی پیش میاد که از خدای خودم "خجالت میکشم..." شایدم "می ترسم" نمی دونم خلاصه که با خودم می گم نکنه ماها رو جمعا توهم روشن فکری برداشته و در اصل مداااام داریم فکر می کنیم که دنیا دو دسته ست "خوب" و "بد"!! و بدتر از اون اینکه خودمونو جزو گروه اول دسته بندی می کنیم؟!!!
دختری که کنار من نشسته بود یه کم عصبانی شد : "پس شما می گین بشینیم صبح تا شب به این فک کنیم که حرف همه اینایی که خودشونو نماینده خدا می دونن و هر چی به نفعشونه به دین خدا می بندن، درسته و از ترس اینکه نکنه به قول یعضیا قعر جهنم نصیبمون بشه چشم و گوشمونو ببندیم هر چی گفتن بگیم چشم؟!!!!!!!"
راننده که فرصت پیدا کرد مطلبو بکشه به جایی که بتونه عرض صحبتی کنه(!) گفت : "به قول پسرم این جماعت مارو ... فرض کردن!! ... استغفرالله!" (!!!!!!!!!:O!!!!!!!!!!! <-- ایشونم منم در این حین!!)
ادامه داد "آقا اصن شما خوب، شما فهیم، شما همه چیز دان!!! ... "
مرد جلویی گفت خدا نکنه! منو می گین؟!! جسارت نشه به خدا! اصلا! اشتباه نشه حرف من سر عده خاصی نیست! می دونین تو بچگی آدم همیشه فک می کنه هر چی پدر و مادرش می گن درسته و براش فرقی نداره چی واقعا درسته و چی نه، اصلا نمییی دووونه غلط و درست کدومه! وقتی یه کم بزرگتر شد و تو مدرسه از معلما چیزایی یاد گرفت در جواب پدر و مادرشم میگه "معلممون گفته ... پس درسته!!" و دیگه هر کی هر چی میخاد بگه!!! دوره بعدی دوره ایه که از وجود عقل و قدرتش خییلی آگاه تر میشه و فک می کنه از بس که می دونه همه چیو باید بتونه خودش تشخیص بده و ...
خلاصه اینکه احساس می کنم هر تمدنی این سه دوره رو هی تکرار می کنه و تکرار می کنه تا اینکه بفهمه از هر سه این گزینه ها باید استفاده کنه و مهم تر از اون اینکه باید بدونه از هرکدوم کجا باید استفاده کنه! و من حرفم اینه ما هنوز نمی دونم برای چندموین بار تو این حلقه داریم می چرخیم! (یاد "گیر افتادن توی loop" افتادم  و دکتر خیام باشی!:)) ) "... و بیشتر از این می ترسم که تو نیمه سوم این حلقه باشیم اگر اینطور باشه می دونین که ینی دور بعدی داره شروع میشه و ما دوباره به جایی می رسیم که فک می کنیم کسی باید بزرگمون کنه و واسمون تصمیم بگیره و نجاتمون بده! بدی ماجرا اینجاست! دقت داشته باشین تو تمام افعال خودمم دخیل کردم قصد جسارت نداشتم خدایی نکرده! اگه اینطور بر میومد از حرفام معذرت! اصلا خودمو گفتم!!"
دختری که دست چپ من نشسته بود طی برخوردای کوتاهی که با هم قبل از راه افتادن تاکسی داشتیم کمی به من اعتماد کرده بود آآروم در گوش من گفت بابا به این دختره بگو این یهو اطلاعاتیه ها!! نمی خواد بحثو ادامه بده!
با اینکه به نظرم نمیومد اینطور باشه ولی حرفشو به بقل دستیم رسوندم ...
یهو شاکی شد که ببین چرا ما باید جلو حرف حق زدنمونو بگیریم فقط به خاطر اینکه ...
گفتم: "من کاملا با این موضوع مخالفم"
ولی تو هیچی نگفتی! در صورتی که پیداست خودتم به حرفای اون معتقد نیستی
تایید یا رد نکردم حرف هیچ کدومو و فقط تاکید کردم "ببین من تا وقتی راجع به چیزی خودم به یقین نرسم اظهار نظر نمی کنم!"
خلاصه که دیگه بحث خیلی آروم بین ما دو نفر ادامه پیدا کرد و بقیه انگار که با هم قهر باشن تا مقصد هیچ کلامی رد و بدل نکردن!!
...
شب وقتی خواستم بخوابم ... راستش یاد حرف یکی از دوستام افتادم که می گفت
"مشکل اصلی جامعه ما اینه که حتی ذهنمون درگیر شنیده هاست نه دیده ها! امروز روز ما جوونا حتی پیش خدا هم یه جورایی گناه کاریم! چرا که همه مون بدون مطالعه بدون تحقیق و به خاطر اینکه خودمون حرفی برای گفتن نداریم و بدتر از اون اینکه تلاشیم در این راستا نمی کنیم!! تنها بر اساس شنیده هامون جهت گیری می کنیم و دیگه حتی آسمون به زمین بیاد باور نمی کنیم شاید اون کسی که قبولش داریم یا نداریم هم خلاف همیشه حتی عمل کنه و ... بعد از مدتی هم دیگه حرف حرف ماست! : "خدا عقل رو به انسان داده واسه چی پس؟؟!!!!!" به اصطلاح دچار خود بزرگ بینی و خود(واقعی) سانسوری و خود توجیهی میشیم!!!
____________________________________________________________________________
تذکر:
این داستان یه داستان واقعی نبود!
اما شخصیتهای داستان یه افراز جالب از اشخاص حقیقی بودن که بسیار باهاشون در ارتباط بودم تا حالا و پای حرفاشون نشستم و خب البته تو یه تاکسی بیشتر از این جا نمی شد(و یه دلیل سانسور شده دیگه ;) هم وجود داره) اگه نه 2 - 3 تیپ آدم دیگه هم باید می بود تا افراز کامل بشه!!:دی
ما که رفتیم از خودمون شرو کنیم :دی
  • شبنم اطهری بروجنی

نظرات  (۲)

...
حیف که حداقل نمونه هایی که میدونم باید همچین متنی رو بخونن، خودشون غافلن:دی
ما هم بریم از شروع کنیم;)
پاسخ:
 :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">