... و من می نویسم!

یک روز باید از همیشه جدا شویم و جاودانه شویم در آنانی که با اذهانشان عشق می آفرینند ...

یک روز باید از همیشه جدا شویم و جاودانه شویم در آنانی که با اذهانشان عشق می آفرینند ...

... و من می نویسم!

در روزهایی که دیگر
نه ما سر بلند می‌کنیم و نه عشق
باید نوشت!

_____________________________
اگر علاقه مند خواندن مطالب رمزدارهستید
با پیام خصوصی ایمیل بگذارید تقدیم میکنم


_____________________________
راستی اگر از دیگری می‌نویسید
لطفا با منبع!
حتی از این حقیر (;

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۲۴ فروردين ۹۳ , ۱۶:۵۹
    جاده
بایگانی
آخرین نظرات

این تنها یک یادداشت است!

پنجشنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۲، ۰۶:۱۲ ب.ظ

امروز یه اتفاقی برای یکی از دوستام افتاد که منو واداشت این یادداشت رو بنویسم ...


من نقش مقابل هههههر کسی را خوب بازی کردم اما

می ترسم از آنکه مقابل تو بایستم

کسی که نه نزدیک می شود و نه دور!

و تو میمانی که نقشش را بلد است یا دارد به قولی ابتکار می زند!!


  • شبنم اطهری بروجنی

نظرات  (۷)

منو به عنوان مدیر تعیین کن:))))))))))
هوا داره رو به گرمی میره من اعتماد به نفسم میره بالا دست خودم نیست:پی
پاسخ:
:)) باشه ولی باید یه قولایی بدیند ...
البته به دلیل یه سری مسایل امنیتی شاید شاید شاید شایدم تو همون نظرات ادامه بدیم :دی ;)
حرف نداری به مولا
منتظریم
پاسخ:
:))
درواقع ما از تو متشکریم که هستی :*

پاسخ:
خوبه باز شماها رو دارم! اعتماد به سقف کاذب:))
سلام
وای حواسم نبود، قرار بود این مطلب رو بذارم تو بخش خصوصی که فقط تو باخبر بشی...



هاهاهاهاهاهاهاها شوخی میکنم
آره راست میگی، میدونم که میدونی که من همه اینا رو میدونم ولی گاهی زندگی نمیذاره دانسته هاتو اجرا کنی، بابا من حالم خوبه و شادم فقط گاهی میزنه به سرم :)))))
مرسی از مهسا جان.
شبنم من با باز شدن یه پیج با عنوان بحث های دسته جمعی موافقم، شاید هر کسی بتونه گره ای از مشکلات بقیه باز کنه.
نظرتون؟؟

پاسخ:
ای ول!
منم که از اول موافقتمو اعلام کردم (;
فقط  یه نکته هست که شاید بهتره شما دوتا رو نویسنده کنم که همه چی تو نظرات نباشه ...
حالا بعدا هماهنگ می کنیم با هم ...
:)
خیلی موافقم با اینکه نباید منتظر تحول شد! 
مجبوری حتی از کوچکترین چیزا لذت ببری تا خود به خود لذتهای بزرگترم برات ایجاد بشه. احتمال داره دچار روزمرگی شده باشی و تنها کاری که میشه کرد اینه که اول به خاطر خودت و دوم به خاط دیگران به دنبال این حس قریب نری اگه نه میکشونتت تا ته مرز روزمرگی و حس تنهایی. فک نکن که اون روزا تکرار نمیشه چون حتی این روزها هم دیگه تکرار نمیشه. روزایی که تو رفتی تا بزرگتر از دو سال پیش بشی. خیلی روزای قشنگی داری اتفاقا. همین افکار همین خاطرات و کلی خاطره که الان داری میسازی.
خب از اونجاییکه من با پای برهنه پریدم وسط بحث شما دو تا خیلی ادامه نمیدم. فقط از صمیم قلب ارزومندم پاشی و نذاری این افکار ادامه پیدا کنه:)
پاسخ:

1. من به داشتن دوستایی مث شماها افتخار می کنم

2. ممنون از اینکه حتی با دوست من دوستی می کنی

3. وقتی وحیده بحث رو اینجا باز کرده و خصوصی هم نذاشته ینی اینکه حتی شاید بخواد تو جمع مطرح بشه تا نه تنها همه شرکت کنن بلکه هم به اون و هم به خیلیای دیگه از جمله خودشون کمک کنن (میدونی که اشاره به کدوم بحثمون دارم؟(; )

4. اگه من بیشتر این بحثو باز نکردم منتظر عکس العمل    وحیده م    هر کس خواست می تونه وارد بحث بشه و مطمئنا هم کمک خوبی خواهد بود

5 ضمنن اتفاقا این بخش خیلی بخش قشنگیه اگه دیدیم بحث طرفدار داره یه بخش باز می کنیم صرفا برای این جور بحثای دسته جمعی (;  یه روحی م به این وبلاگ و خونه خودتون داده میشه البته اگه قابل بدونید :-*

شبنم میخوام تو وبلاگ تو درد دل کنم، اصلاً مربوط به این صفحه ای که توش نظر گذاشتم نیستا، همینجوری اینجا نوشتم.
راستش جدیدنا دیگه هیچ اتفاقی نمی افته که بشینیم با بقیه حلاجیش کنیم و بخندیم یا گریه کنیم، خیلی دلم تنگ شده برای تو، برای روزهایی که چقدر اتفاق میفتاد، خوب یا بد.
برای خودمون و یکی دو سال پیش دلم تنگ شده خیلی خیلی
دیگه هیچوقت اون روزا تکرار نشد که ساده ترین چیزا خوشحالم میکرد،با اینکه همونطور مثل همیشه شر و شور دارم و خنده همیشه باهامه ولی انگار دیگه بقیه مثل قبل نیستن، کاش همونجا مونده بودم، کاش.
شبنم از تهران بیزارم ازش خوبی ندیدم
نمیدونم چرا یه تحول بزرگ اتفاق نمی افته که باهاش حال کنم
نکنه دچار روزمرگی به همراه استرس های بیهوده شدم، ها؟؟؟؟
نظرت چیه؟ مشکل کجاست؟
پاسخ:
اینجا همه آزادن تو نظرات هر چی می خوان بنویسن ( البته با حفظ حقوق بشر(; )

منتظر تحول نشین! تحول من و توییم که باید تو دنیای مادی ظهور کنه، حالا اگه "راضیمون نمی کنه اونچه که داره میگذره ..." به نظر من واسه اینه که خودمونو تو بعد اصلی زندگیمون دادیم به دست باد و احتمالا هم نمی دونیم!!
دیگرانم از ذهن من و تو قدرت می گیرن ...
؟؟؟ چی شد؟؟؟
راستی امروز داشتم عکساتو میدیدم
هاهاها باحال بود
پاسخ:
دستت ... :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">