...
خود را به اتهام حماقت
تا چوب دار کشاندم
حالا ببین
دارم تمام دروغ های جهان را
بو می کشم ...
باور نمی کنم،
این ها صداقت توست!!
- ۰ نظر
- ۱۸ خرداد ۹۲ ، ۱۷:۴۰
...
خود را به اتهام حماقت
تا چوب دار کشاندم
حالا ببین
دارم تمام دروغ های جهان را
بو می کشم ...
باور نمی کنم،
این ها صداقت توست!!
خسته از همهی راههای نرفتهام
در بند تمامی گناههای ناکرده
قلم به دست
چشم به راه تمامی کلمات نانوشته
محتاج سپیدی خاطرهها
در جستجوی یک نفس آیینه
...
زن بودن کار دشواری ست!
زن که باشی...
از تو انتظار دارند
به مانند یک بانو رفتار کنی
همپای یک پسر جوان کار کنی
همچون یک مرد، صبور باشی
شبیه یک دختر جوان به نظر برسی
و همتای یک خاانوم مسن فکر کنی!!
روزهایی هست که احساس می کنی ...
و تو ...
ناگزیری از سکوت؛
احساس،
به دام کلمات که بیفتد ...
دروغی بیش نیست!
نمی توانم در دنیای خودم زندگی کنم،
وقتی که نگاه کودکانه ی این فصل سرد
آمدن بهار را رنج می کشد!
نمی شناسمت،
فقط
هر روز که اینجا می آیم ...
دیگر عادت کرده ام
به دیدن رد پای تازه گریخته ای که
هنگام رفتنم ...
رد پایت پشت پنجره جا می ماند، هر روز که می آیم و می روم!!
سکوت که می شود،
کنار دلم می نشینم
سر بر شانه اش می گذارم
و می گویم
ذهنت را به من بده
باران دل هوای تو را دارد ...
جوانیم را در دست گرفته ام
و جار می زنم
ااااااااااااااااااااااااااااااااییییییییی دنیا
من پر از قدرتم!
با اینکه می دانم،
یک روز همین جوانی را بر سرم می کوبند!