من بودن خویش را به اندیشه نرسیدن نیالایم
بودنم را به رفتن بیارایم!
- ۰ نظر
- ۰۳ بهمن ۹۱ ، ۰۹:۳۰
من بودن خویش را به اندیشه نرسیدن نیالایم
بودنم را به رفتن بیارایم!
دارم از خواب می آیم
...
راستی
اینجا قرار است از عشق بنویسم
اما...
بین خودمان باشد
حالا
چشم من از رنگ آفتاب می ترسد!
: صدای امثال من : (آنچه از دوست رسید و شدیدا نیکو بود! (; )
شاید بهتر باشد اگر
قبل از آنکه آدم ها با خیل عظیمشان
تنهایی دنیایم را
بر شانه های بی نهایت سردشان
به رخ جسمم بکشند،
من
در سوگ خود ننشینم!
گاهی بهتر است ندانیم...
بهتر است نفهمیم!
چیزهایی هست که اگر بدانیم و بفهمیم،
نابودمان می کند!!
بگذار موسیقی زندگی تو را بنوازد
امواج به هرم قدوم تو قیام کنند
چشمه ها نشئه ی غلیان روح تو باشند
و زمین
طلایه دار لبخندت
و حتی شب
چشم انتظار برق نگاهت...
بگذار صدای پایت آفتاب شود به دلتنگی کوچه ها
و تیک تاک ساعت ها
لالایی زمان به گوش فرشته ی مرگ
...
بگذار کاینات بهانه ماندن تو باشند!!
یک شب شبان تمامی گوسفندان جهان بودم
و شبیخون عشق شد...
من،
پیرهن خویش درید
و به لحظه های زندگانیش اعتراف کرد!
سالهای سال
وقتی که صبح شد
مرا از لولویی ترساندند که شب ها می آید
...
دیروز مترسک ها همه استعفا کردند
و نفهمیدم چه شد
و من جانشین آنها شدم
که نماندند
...
بسپارید
تا بر مزار همگان زر بکوبند
"لولوی شهر ما آفتاب گردان است!"
آن روزها...