چه زود به آدم های قصه عادت می کنم
و چه دیر از آنها دل می کنم!
از خیال تو اما
یک لحظه رها نمی شوم!!
و حقیقت این است
اینجا پای عادت در میان نیست ...
- ۰ نظر
- ۱۶ مرداد ۹۲ ، ۰۰:۵۵
چه زود به آدم های قصه عادت می کنم
و چه دیر از آنها دل می کنم!
از خیال تو اما
یک لحظه رها نمی شوم!!
و حقیقت این است
اینجا پای عادت در میان نیست ...
مرزی اگر نباشد
نمی شود نشان دهم چقدر حریم تو را پاس می دارم ...
مرزهای سرزمین من تا همیشه به روی تو باز است
راه را نشانه گذاشته ام!
بنگر که آدمی
چگونه در تنهایی خویش غرق می شود
وقتی روز و روزگار بر جاست
و فقط
تو نیستی!
هی می نویسم و هی خط می زنم که "نشد!"
...
حالا تمام کاغذ من رنگ دیگری ست
اما دلم ..
برای انسان ماندن تو
این منم که شهید شده است
که نیستم
اما خواهم ماند،
در جهانی که نه تو هستی و نه من!
از همان روزی که پیچک را به پای خاک بستم
و برای پرنگشودن، جاذبه را بهانه کردم ...
نشستهام و فاتحه می خوانم،
برای دنیایی که معجزه را کار دل میدانست؛
دیگراز من مخواه که منطق، پیشهی زندگیم باشد.