... و من می نویسم!

یک روز باید از همیشه جدا شویم و جاودانه شویم در آنانی که با اذهانشان عشق می آفرینند ...

یک روز باید از همیشه جدا شویم و جاودانه شویم در آنانی که با اذهانشان عشق می آفرینند ...

... و من می نویسم!

در روزهایی که دیگر
نه ما سر بلند می‌کنیم و نه عشق
باید نوشت!

_____________________________
اگر علاقه مند خواندن مطالب رمزدارهستید
با پیام خصوصی ایمیل بگذارید تقدیم میکنم


_____________________________
راستی اگر از دیگری می‌نویسید
لطفا با منبع!
حتی از این حقیر (;

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۲۴ فروردين ۹۳ , ۱۶:۵۹
    جاده
بایگانی
آخرین نظرات

۱۰۸ مطلب با موضوع «عاشقانه ها» ثبت شده است

 

تا حریم وجود نشناسی،

خود کنارعشق ننشینی

و در ورای پرده ها

ذات نور نشوی

نمی دانی

"پای کدامین چرخ می لنگد

که تنهاییت از فکر پر است!"

حالا بیایید هی فلسفه ببافید که آسمان شهر ما رنگ دیگری ست ...

 

بیا فراموش کنیم

عاریتی را که سپیدی ماه بر دوش می کشد

و سوگی را که مرگ رنگ بر سیاهی یک شب می پوشاند

...

کافیست در مردمک چشمان یک ببر حل بشویم!

 

گفته بودی باران که آمد بنشینم کنار یک دریا شقایق و مرثیه عشق بخوانم

گفته بودم بر بال رنگین کمان بیاویزم و انعکاس آمدنت را در جای جای هستی ام به پایکوبی بنشینم

 

گفته بودی شب که شد زیر نور ماه بنشینم و لالایی فراق بخوانم به گوش چونان خود ی

گفته بودم "با شیطنت ستارگان هم آواز شوم و چشمک می زنم به روی مزاح هر چه آسمان"!

 

گفته بودی بهار که آمد،مست بوی نبودنت راهی تنهایی کوچه ها شوم و تمامی ثانیه ها را به همدردی خویش کشانم

خندیده بودم که "چشم ببندم و گوش بسپرم به تغییر زمین به تغییر زمان ...وناگاه صدای پای تو!!"

 

...حالا سالهاست نشسته ام و هی برای دلم نرگس می بافم که بیاویزد به در و دیوار این جزیره متروک

شاید که سرش گرم شود به تابش خورشیدی که نیست!

 

گناه از تو نیست...

گناه از من است که سنگ نمی شوم!!

 

حالا از چند صد قدمی، صدای قلب مرا می شود شنید!

...

تنها می توانم دور بمانم و نگاهت کنم،

همین!

 

 

بلند بلند جادوی چشمانم را بر روحش ریختم

و او زمینی شد!!

و شاید گناه از عشق بود!

 

... خیره به چشمانم نگریست

برق چشمانش چشمم را زد

سرخی گونه هایش دلم را برد

لبخند زد

لبخند زدم

در گوشش اذان دادند

و من

برایش دعا کردم :

خداوندا گریبان گیر دستان زمین اش مکن

آیینه قلبش را زلال نگاه دار
باران انسانیت بر تنش ببار

چشمانش را به تباهی نیالای

زبانش را به بدی مگشای

گامهایش را جز به درگاه خود مکشان

دستان کوچکش را جز به دامان خویش میاویز

روحش را با زیبایی زمینیان در هم مپیچ

حرفم تمام نشده بود

هنوز می گفتم اگر...

به خودم که آمدم چشمانش خیس خیس بود

قصر آرزوهایش فرو ریخته بود

حالا فهمیده بود چه می گویم

و چه حیف

که دیگر راه بازگشتی نبود

...

_________

ادامه دارد...

 

...
چشم گشود
به زمین
یه زمان
به دنبال تکه ای از آسمان فرستاده بودندندش
گفته بودند باید تاوان عاشقی بدهد!
برای وصال بجنگد
بیابان نشین شود
فراق را بچشد
غرق عشق شود
و اسیر گرداب ها نه!
...


_________

ادامه دارد...

 

گفته بودند باید بروی...

*******

ملتمسانه نگاه کرده بود

بغض کرده بود

چشمانش نم برداشته بود

لب هایش لرزیده بود...

او،

نیامده عاشق شده بود!

*******

نگاهش کرده بودند

ابرو در هم کشیده بودند

پشت چشم نازک کرده بودند

...

باید می آمد؛ برایش رقم خورده بود، آسمان خواسته بود!

*******

عاشقی بلد بود!

سر به زیر انداخته بود که بگوید چشم ...

و نگفته بود!!

نتوانسته بود،

ولی ...

_________

ادامه دارد...

سلام!

دستانم کوچکند اما ...

می خواهم قلم را به خدمت تو بگیرم

زیر سایه ی قانونی که نه زور می شناسد و نه زر...

حریم عشق.

_________

ادامه دارد...