- ۱ نظر
- ۰۷ مرداد ۹۲ ، ۱۸:۱۹
و من،
عجیییییییییییییب روزی را در انتظارم
که دیگر پرده ای نماند که ندریده باشند
و حقیقت ظهور کند ...
ای کسی که در من پا نهاده ای
و من
هرگز تو را ندیده ام
بنمای رخ!
...
کاش وقتی ببینمت
بنشینیم و با هم
چای بنوشیم
...
...
اگر بزرگ بشوم
یک روز عده ای خواهند نوشت
یحتمل او در این برهه
به معرفت خداوندگار رسیده است!!
و من ...
رنج می کشم!
...
باشد،
به حرف هایم بخند
اما
من این خلسه ی کودکانه را
به تیزی نزدیک ترین شعله های لذت
نمی فروشم...
زن بودن کار دشواری ست!
زن که باشی...
از تو انتظار دارند
به مانند یک بانو رفتار کنی
همپای یک پسر جوان کار کنی
همچون یک مرد، صبور باشی
شبیه یک دختر جوان به نظر برسی
و همتای یک خاانوم مسن فکر کنی!!
نمی توانم در دنیای خودم زندگی کنم،
وقتی که نگاه کودکانه ی این فصل سرد
آمدن بهار را رنج می کشد!
دارم از خواب می آیم
...
راستی
اینجا قرار است از عشق بنویسم
اما...
بین خودمان باشد
حالا
چشم من از رنگ آفتاب می ترسد!
: صدای امثال من : (آنچه از دوست رسید و شدیدا نیکو بود! (; )
یک شب شبان تمامی گوسفندان جهان بودم
و شبیخون عشق شد...
من،
پیرهن خویش درید
و به لحظه های زندگانیش اعتراف کرد!
سالهای سال
وقتی که صبح شد
مرا از لولویی ترساندند که شب ها می آید
...
دیروز مترسک ها همه استعفا کردند
و نفهمیدم چه شد
و من جانشین آنها شدم
که نماندند
...
بسپارید
تا بر مزار همگان زر بکوبند
"لولوی شهر ما آفتاب گردان است!"