... و من می نویسم!

یک روز باید از همیشه جدا شویم و جاودانه شویم در آنانی که با اذهانشان عشق می آفرینند ...

یک روز باید از همیشه جدا شویم و جاودانه شویم در آنانی که با اذهانشان عشق می آفرینند ...

... و من می نویسم!

در روزهایی که دیگر
نه ما سر بلند می‌کنیم و نه عشق
باید نوشت!

_____________________________
اگر علاقه مند خواندن مطالب رمزدارهستید
با پیام خصوصی ایمیل بگذارید تقدیم میکنم


_____________________________
راستی اگر از دیگری می‌نویسید
لطفا با منبع!
حتی از این حقیر (;

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۲۴ فروردين ۹۳ , ۱۶:۵۹
    جاده
بایگانی
آخرین نظرات

۵۱ مطلب با موضوع «حرف های گاه و بیگاه» ثبت شده است

...

باشد،

به حرف هایم بخند

اما

من این خلسه ی کودکانه را

به تیزی نزدیک ترین شعله های لذت

نمی فروشم...

 

هییییسسسسسسسس!

 دارد تمام می شود،

بیا بودنمان را قضا کنیم...

 

...

و  همیشه حرف هایی هست

که نباید فریاد زد ...

باید کوتاه نوشت!

همین!!

 

در جنگل زندگی

رازها نهفته است

و سکه زندگی...

سکه نیست، تاس است!

یک خانه به پایان مانده باشد،

باید 1 بیاید،

حالا تو هر چه می خواهی 6 بیاور!

 

...
فقط
نخواستم سیاه باشم!


و ندانستم
که خیلی هم حس بدی نیست...
آخر
بی سیاهی این لشگر،
صحنه صحنه نمی شود!!

becharkh ta becharkhim!

تو به سرعت و من آهسته...

فرقی نمی کند!

که اگر تو ثانیه ها را به شماره نیندازی،

من چگونه گرد دقایق بچرخم و روز را سپری کنم؟!

همین که می رویم

همین که جهانی هست که من را در خود دارد و تو را

همین کافیست...

همین که هر دو عقربه های یک ساعتیم./

این تو بودى
   

    که مرا و سازم را با کسى و سازى دیگر و صدایى و داستانى در قلب کسى نشاندى ...
 

تو نیستى
 
و اکنون ماییم
 
     که چشمانمان را مى بندیم و زیر پل هاى شهر مى نوازیم و مى خوانیم ...
       
     بیدار مى شویم و لبخند مى زنیم، میان جمعیتى که اشک چشمانشان برق مى زند،

هر یک براى قصه اى که از دل برآید!


بر آنم تا بدانم

آسمان تو چه رنگی است؟

که آب می شوی

 گریه می کنی

   و تا آخرین لحظه لبخندت گم نمی شود!


 


آدم این همه برفی؟!!!


 

گاهی بهتر است ندانیم...

بهتر است نفهمیم!

چیزهایی هست که اگر بدانیم و بفهمیم،

نابودمان می کند!!

 

گاهی وقتها دوست دارم  در آیینه دلم تو را ببینم،

 

نه حتی جهان را در آیینه سکندری!

 

 

...دست خودم نیست

 

دلم تنگ می شود، گاهی!

بگذار موسیقی زندگی تو را بنوازد                                                                                                               

امواج به هرم قدوم تو قیام کنند

چشمه ها نشئه ی غلیان روح تو باشند

و زمین

   طلایه دار لبخندت

و حتی شب   

  چشم انتظار برق نگاهت...

بگذار صدای پایت آفتاب شود به دلتنگی کوچه ها

و تیک تاک ساعت ها  

    لالایی زمان به گوش فرشته ی مرگ

...

بگذار کاینات بهانه ماندن تو باشند!!