... و من می نویسم!

یک روز باید از همیشه جدا شویم و جاودانه شویم در آنانی که با اذهانشان عشق می آفرینند ...

یک روز باید از همیشه جدا شویم و جاودانه شویم در آنانی که با اذهانشان عشق می آفرینند ...

... و من می نویسم!

در روزهایی که دیگر
نه ما سر بلند می‌کنیم و نه عشق
باید نوشت!

_____________________________
اگر علاقه مند خواندن مطالب رمزدارهستید
با پیام خصوصی ایمیل بگذارید تقدیم میکنم


_____________________________
راستی اگر از دیگری می‌نویسید
لطفا با منبع!
حتی از این حقیر (;

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۲۴ فروردين ۹۳ , ۱۶:۵۹
    جاده
بایگانی
آخرین نظرات

 

حتما که نباید جمله بود و از منظومه کلام برآمد

گاه می شود یک کلمه بود،

یا یک حرف ساده،

یا حتی یک نگاه!

می توان تنها یک نیم نگاه بود و وجود داشت

می توان سرچشمه هزار هزار دریا شد،

که برایشان نه مفهوم آغازی هست و نه پایانی!

همین شاید گره از آستین کلام نیز بگشاید...

 


غوغای این آبهای همیشه خروشان را
 
به آرامش هیییییچ مردابی نمی فروشم!
 
 

نمی شناسمت،

فقط

هر روز که اینجا می آیم ...

دیگر عادت کرده ام

به دیدن رد پای تازه گریخته ای که

هنگام رفتنم ...

رد پایت پشت پنجره جا می ماند، هر روز که می آیم و می روم!!

 

 

حالا از چند صد قدمی، صدای قلب مرا می شود شنید!

...

تنها می توانم دور بمانم و نگاهت کنم،

همین!

 

"...

شاید وقت آن رسیده باشد که بهانه ای کنید و یکدگر را به دست خدایی بسپارید که هرگز باورش نکردید!

..."

 

سکوت که می شود،

کنار دلم می نشینم

سر بر شانه اش می گذارم

و می گویم

ذهنت را به من بده

باران دل هوای تو را دارد ...

در بودن تو مرا تردیدی نیست

وقتی که روی نرمی ثانیه ها می خوابم

چشمانم را می بندم

و هیچ نشانی نیست

جز تو!

جوانیم را در دست گرفته ام
و جار می زنم
ااااااااااااااااااااااااااااااااییییییییی دنیا
من پر از قدرتم!

با اینکه می دانم،

یک روز همین جوانی را بر سرم می کوبند!

 

 

بلند بلند جادوی چشمانم را بر روحش ریختم

و او زمینی شد!!

و شاید گناه از عشق بود!

 

... خیره به چشمانم نگریست

برق چشمانش چشمم را زد

سرخی گونه هایش دلم را برد

لبخند زد

لبخند زدم

در گوشش اذان دادند

و من

برایش دعا کردم :

خداوندا گریبان گیر دستان زمین اش مکن

آیینه قلبش را زلال نگاه دار
باران انسانیت بر تنش ببار

چشمانش را به تباهی نیالای

زبانش را به بدی مگشای

گامهایش را جز به درگاه خود مکشان

دستان کوچکش را جز به دامان خویش میاویز

روحش را با زیبایی زمینیان در هم مپیچ

حرفم تمام نشده بود

هنوز می گفتم اگر...

به خودم که آمدم چشمانش خیس خیس بود

قصر آرزوهایش فرو ریخته بود

حالا فهمیده بود چه می گویم

و چه حیف

که دیگر راه بازگشتی نبود

...

_________

ادامه دارد...

 

روزی که آمدیم
سپردند به آیه آیه چشمانمان
که نزول کند به آبی آسمان
و دستی بکشد بر سر باران
چه شد که ...؟!

اما
سوگند می خورم
تو که آمدی
آیینه شد آفتاب، به ماهتاب چهره ات
_______________________________
میلاد پیامبر اکرم (ص) خجسته باد.