... و من می نویسم!

یک روز باید از همیشه جدا شویم و جاودانه شویم در آنانی که با اذهانشان عشق می آفرینند ...

یک روز باید از همیشه جدا شویم و جاودانه شویم در آنانی که با اذهانشان عشق می آفرینند ...

... و من می نویسم!

در روزهایی که دیگر
نه ما سر بلند می‌کنیم و نه عشق
باید نوشت!

_____________________________
اگر علاقه مند خواندن مطالب رمزدارهستید
با پیام خصوصی ایمیل بگذارید تقدیم میکنم


_____________________________
راستی اگر از دیگری می‌نویسید
لطفا با منبع!
حتی از این حقیر (;

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۲۴ فروردين ۹۳ , ۱۶:۵۹
    جاده
بایگانی
آخرین نظرات

۲۴ مطلب با موضوع «آغاز فصلی نو» ثبت شده است

جاده، من

به انتظار انچه که باید
با تو زیستم

با تو گریستم

                              عبور بی وقفه درختانت

                              مرا می ربود

                              خورشید در دستان افق دور تو

                              بر صورتم می کشید

                              و ابرهایت

                              دروازه شهر را به سمت آینه می گشود

                                                                                جاده، من ...

                                                                                حوالی تو بود که پایانرا بلد شدم

                                                                               و "عشق را

                                                                               به نام تو آغاز کردم".


(24فروردین-4:56pm-جاده بروجن اصفهان)

... و باز نمی‌دانم،
حسین (ع) با این مردمان چه کرده است که اینچنین ساز دشمن در برابرش کوک کرده‌اند؟!
نمی دانم زخم شمشیرهای یزیدیان در صحرای خشک کربلا بر او سنگین‌تر بوده است یا زخم زبان این مردمان خدانشناس به اصطلاح متمدن! و آیا در پیشگاه خدای حسین(ع) نیز زبانشان همین اندازه برّاست؟!!
ببخش حسین جان
ببخش که ندانستن، زبانم را در برابر اینان بسته است!!
ولیک در کنار همه‌ی ندانستن‌هایم، خوب می‌دانم، سخن از حسین(ع) که آغاز شود، بغض گلو را چنگ می‌زند اما "... حسین(ع) تراژدی نیست، حسین قهرمان یک حماسه‌ی انسانی ست ..." حتی نام حسین(ع) قدرت می‌دهد، ایمان می‌دهد آرام می‌بخشد ... کتمان کنیم یا نه، ردّ سرخ حسین(ع) از صحنه پاک نمی‌شود، اما حسین(ع) با خاندان پاکش نرفت و نماند تا فقطه صفحه نورانی تاریخ شود؛ فریاد برآوریم یا پنبه در گوش‌ها نهیم روح تاریک خائنین این جنایت ذرّه‌ای سبک نمی‌شود، اما زینب هم تنها برای روایت جنایات نماند، منبر نرفت و بر غم عزیزترین‌هایش شکیب پیشه نکرد؛ زهرای اطهر تنها ننشسته است تا ما بر حسین او بگرییم! ضجه‌های هرچند آسمانی ما از غم مظلومیت آل علی نکاهد ...
گاهی باید سکوت کنیم و ندای حسین را دوباره بشنویم!
... و آن‌ها که بر جسم حسین(ع) نیز رحمشان نیامد، تنها پیمانه‌به دستان دنیا نبودند؛ چه بسیار مردمانی که به گمان خویش در راه خدایشان می جنگند!
...

قرار بود نیفته واسه سال بعد و قرار نبود اینقدر دیر بشه ولی ... :(
خیلی صبر کردم تا بهتر از این رو در این باره بنویسم ولی نشد!

صبحدمی، باران اگر باریده باشد، نمی‌شود صبر کرد تا آسمان روشن شود ...

"نمی دانم شاید خداوند تبارک و تعالی از همان آغاز که خواست آفرینش را آغاز کند به اینکه یک روز انسان را بیافریند نیندیشیده باشد که" ...

داشتم به نوشته هایی نگاه می کردم که سال گذشته تا الان نوشتم! واقعا دارم یه دوره ای رو می گذرونم فک کنم!!!
چقد به خصوص تازگی یه جور دیگه چرت و پرت می نویسم!! :))

دبیرستان که بودم دبیر ادبیاتمون می گفت این شبنمو تازه وقتی به برگه ش وصل کنی می فهمی چی میگه! درباره اینکه می خواسته چی بگه هیچ نظری نمی تونه بده آدم!!! (روش نمی شد بگه دری وری می نویسه به یاد استاد ... ;) ) خلاصه که کلی رو خودم کار کردم تا راحت بنویسم سلیس و روون ... فک کنم زیادی موفق شدم تو این امر :-" :-" ...

از همه خواننده ها (همچین می گم همه انگار چن نفرن پایه ثابتام :)) ) عذر می خوام بابت "بدترکار" شدنم!!
دعا کنید خدا شفام بده در سال جدید :)))))))

عشق ما آدما مث برف ه، آروم و بی صدا می آد و رو وجودت می‌شینه . وقتی داره میاد از ته دلت لذت می‌بری، دوست داری داری مدت‌ها بشینی و نگاهش کنی. بزنی به دل شهر، بخندی، قهقهه بزنی، جیغ بکشی، بدوی، گلوله برفی پرت کنی و سر بخوری و ... بعدم لحظه هایی رو ساخته باشی که تو خلوتت تک تکشون رو مرور کنی و لبخند بزنی.

آروم آروم از شدت برف کم میشه، کم میشه، کم میشه ... تا اینکه از بارش می ایسته، حالا دیگه کم کم سرماشو حس می‌کنی! دوست داری اقلا تو کوچه ‌ها قدم بزنی و رد پاشو ببینی اما پا که بیرون میذاری تازه میفهمی تا کجا تو برفی! ولی باازم ادامه می‌دی!! ... توی یه عصر یخبندون دیگه حتی کفشات تو این برف فرو نمیره، کسی حتی برف بازی هم نمی کنه، فقط میشه از برف ریزه‌های روی یخ برداشت نگاهی کرد و دوباره روی یخ ریخت.

فردا دیگه نه لذتی داره که بری بیرون و نه می تونی که از پشت پنجره به آرامش یه دونه ی برف نگاه کنی! سکوت تموم شده و شهر پره از صدای لاستیک‌ها و زنچیرهایی که به سختی از اونجا رفت و اومد می کنن، برف‌ها رو له می‌کنن و یخ‌ها رو خرد! یه عده ام به فکر تو و امثال تون و به طرق مختلف میفتن به جون یخ‌ها، از نیروی انسانی گرفته تا ماشین و ... نمک! نمک بر می‌دارن و میپاشن روی ... رو قلب تو! اما آثار روزای برفی رو تا مدت‌ها میشه حیییلی راحت روی زمین دید ...

هی آفتاب می‌تابه و می تابه تا بالاخره همه چیزو آب می‌کنه ؛ ظاهرا شهر مجبوره مثل اولش شه :دی (;  غافل از اینکه اون برف تو دل زمین رخنه می‌کنه و همیشه توی دلت می‌تپه!

بهار میشه، اما تو بااااااز دلتنگ برف میشی!

...


پی نوشت :
این متنو یه روز برفی نوشتم که از صبح تا شب برف اووومد و من تمام وقتا رو تو اتاقی نشسته بودم که شیشه هاش بلند بود و کلی از آسمون رو میشد از توش دید لحظه به لحظه شو تجربه کردم و احساس کردم واقعا چقدر همه چیش به این تشبیه میخوره!
اما امروز (14/11/92)داشتم به آلبوم شهرام شکوهی گوش می کردم که قبلا گوشش نکرده بودم حوصله شو نداشتم اون موقع که دانلودش کردم ... خلاصه یهو یه بیتی خوند که آب سرد ریختن رو سرم!!   :      "حکایت عشق اونا، مث برف زمستونه / اومدنش خیلی قشنگ آب کردنش آسونه "   ینی کل احساس منو از این که چه ایده جدیدی رو تجربه کردم از بین برد هر چند من اینو نشنیده بودم قبلا ولی خب همین که انگار چیز تازه ای نگفتم!:(
...
راننده می گفت آخه چرا آدم باید اینجا بمونه وقتی همه بد بختیات به خاطر اینه که اهل اینجایی و اینجا زندگی می کنی!

یه جاهایی از زندگی هر آدمی به نقطه کور تعبیر می شه

هرچی بزرگتر می شم بیشتر در عجب می مونم از کارا و حرفای این آدم دوپا! دوس دارم از یه سری آدما یه سوالایی بپرسم وقتی یه حرفایی می زنن که  قیافه شون داااااااااااد می زنه خودشونم فقط تریپشو برداشتن! ولی بعد میگم بیخیال بابا شاید اونا درست می گن و ما تو توهمیم!

 

با چه شروع کنم؟! سلام خوب است؟ نه،کمی کلیشه ایست ... نامه ای که برای تو می نویسم باید خاص باشد می دانی هر چه باشد تو ... این بار تو شدیدا مخاطب خاص من هستی!

نیمکت‌های دور و برم هی خالی می شوند و هی پر می شوند و من نگاهم، بی آنکه بداند با چه کسی گره خورده است، می پایدشان!

در خودم  و شاید در نیمکت روبرویی فرو رفته ام که با صدای دخترکی به خودم می آیم :

_"خانم؟! نیمکت‌های این پارک یک نفره است؟!!!"

یکی پس از دیگری مرورشان می کنم ... لبخند می زنم و سری تکان می دهم ...

_"من دارم می روم، می توانی بنشینی"

و دور می شوم ...