سال که آخر شود
تپش قلب من
ته مانده ی یک چای خوش آب و رنگ
که سرد شده است!
- ۱ نظر
- ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۰۲:۰۱
سال که آخر شود
تپش قلب من
ته مانده ی یک چای خوش آب و رنگ
که سرد شده است!
مثل باران آخر سال شده
شعرهایی که برای تو نگفته ام
یک دفعه
آسمان میشود،
دفتری که ورقهایش خالی از تو اند
یک دفعه
ابری که به سرم زده است
یادش می افتد
که نرقصیده
و موزون قلم میزند،
تو را
میان سینه ام.
آدمی ست دیگر ...
تو سر عشق بپوشی
به پای دار آمده باشی
و سنگسارت کنند ...
تهمت بزرگی ست
وقتی به پای آئینت نشسته باشی،
آئین آدمیت!
و کرکسان
نظاره می کنند
درد زخمی را
که خودت به جانش افتاده ای ...
نه!
نمی خواهم که باد بیاید
بند گیسوانم را بگشاید
اما تو نباشی ...
باران
آهاییییییییییی، دلم برات تنگ شده می فهمیییییی؟!!!
.
.
.
مطمئنا نیازی به گفتن نیست مخاطب کیه :)
میگویند
در پیلهات که بنشینی
باکرهای
نه چشمی دیدهای که بلغزد
نه دلی که ببندد ...
و ببندی
و بلغزی!
این مطلب تقریبا با دوره و به بهانه ی بستری شدن مرتضی پاشایی عزیز در بیمارستان شروع شد اما تصمیم گرفتم برای حرف نزدن از بیماری و ندادن انرژی منفی بهش اصلا ادامه ش ندم اما متاسفانه مجبوره که تلخ ادامه داده بشه :(( { پس حال و هوای بهتر اوایل متن مربوط به قبل از فوت ایشونه:( می خوام خواهش کنم برای شادی روحش هر چی به دلتونه براش بخونید و دعا کنید و صلوات بفرستید}
ساده بگویم
میان روزانههای این چند سالم
عجیییب نام تو میدرخشد
برای اولین بار است
که عجیییییییب نیازت دارم
عجیییییییب بیقرارم
و عجییییییب منتظرم!