... و من می نویسم!

یک روز باید از همیشه جدا شویم و جاودانه شویم در آنانی که با اذهانشان عشق می آفرینند ...

یک روز باید از همیشه جدا شویم و جاودانه شویم در آنانی که با اذهانشان عشق می آفرینند ...

... و من می نویسم!

در روزهایی که دیگر
نه ما سر بلند می‌کنیم و نه عشق
باید نوشت!

_____________________________
اگر علاقه مند خواندن مطالب رمزدارهستید
با پیام خصوصی ایمیل بگذارید تقدیم میکنم


_____________________________
راستی اگر از دیگری می‌نویسید
لطفا با منبع!
حتی از این حقیر (;

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۲۴ فروردين ۹۳ , ۱۶:۵۹
    جاده
بایگانی
آخرین نظرات

۱۰۸ مطلب با موضوع «عاشقانه ها» ثبت شده است

 

این

ضربان من است

که در تنفس تو

تند تند ...

نمی زند!

 

ترجیح می‌دهم

پرنده‌ای باشی و من ...

برایت

شعر بسرایم

تو آواز بخوانی

و من

کنارت

بال به بال

چوب بیاورم

و خانه‌ای بسازیم

برای زیستن ...

نه برای کار

نه برای پول

نه برای جاه

نه برای جایگاه

نه برای مرگ ...

نه برای گریستن!


پ.ن : ببخشید نباید بگم بیشتر باید به عهده‌ی خواننده باشه ولی ...

تو اکثر پستا یه طرف کاااملا خالی صفحه اتفاقی نیست (;

و مگر می شود که عشق باشد و

علی(ع)، کنار فاطمه(س) نباشد؟!

سالروز ازدواج زهرای اطهر و علی(ع) مبارک همه‌ی عاشقای واقعی :)


روز عشق بخدا امروزه :)

یه متن خییییییییییییییلی قشنگ در خور عشق طلب این دو تا عشق (;



 

برایت تنگ می‌شود

دلی که دست خودت بود

دستی که هم‌آغوش موهایت

چشمی که ...

حالا که قرار است بدون تو بروم

این من

این تو

و این دنیای بدون من ...

 

 

نمی‌شود آخر

که با نگاه پرخروش رود

کنار نیایم و

به ساحل امن بودنت

سلام ندهم.

 

 

ودوباره هراس یک رد پای نو!

می ترسم

بالاخره یکی از همین روزها

یکی از همین‌ ...ها

جای خالی دلم را پر کند؛

یکی از همین‌ها

که هیچ یک

"تو" نیستند، لعنتی!

 

خمار چشم تو، شیطان

و سیب

لعل تو بود

که من

گناه کردم و چیدم ...

بهشت را

به طعم کام تو دیدم.

من

هوای دلم

شمیم آغوش توست

نه گاهواره ی عروسکی پیر!

 

بعد از تو

سخت بود

روایت مجنون لیلی

سخت بود

باور عشق فرهاد

سخت بود

پای بوستان سعدی نشستن

حافظ خواندن

زیر باران چشم بستن، قدم زدن

شب ها

با مهتاب نشستن

همچنان از عشق نوشتن و لبخند زدن

...

بعد از تو سخت بود

غزل بودن

غزل ماندن ...

 


داستان سفارش نشده از زبان یه دوست :)

آنقدر تو را به دست غزل‌ها سپردم

آنقدر میان چروک پیشانیشان پنهانت کردم

با مژگانشان شانه به موهایت زدم

و گرد چشمانت چرخیدم

که نفهمیدم چه شد

من ماندم و رژ لبی که سپید است!

نکند...

نکند شعرها تو را بوسیده اند؟!

 

نمی شود انگار!

نمی شود که اسم تو بیاید

و من سکوت خویش را نشکنم

انگار عطشم می نشیند ...

چه فرقی می کند در خلوت یا به چشم عام

روزه ات را که بشکنی

کفاره اش واجب است

چه با قطره ای آب

چه با یک داستان اشک.